Forward from: تبسم تلخ
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
#پارت۱۹۰
فنجان کوچک چایم را از سحر می گیرم و زیر چشمی به محمدحسین نگاه می کنم. لباس هایش را صبح زود عوض کرده و حاضر و آماده روی مبل نشسته است. در این هیبت خیلی مقتدرتر از آن لباس های آبی و بدقواره بیمارستان نشان میدهد، البته اگر نگاه دزدیدن های ناشیانه اش را نادیده بگیرم. بیچاره را با یک بوسه به کل منزوی کردهام. جوری مظلوم و کم حرف شده است که سحر مدام با چشم و ابرو دلیل حالش را می پرسد، به این هم فکر نمی کند که چشم و ابرو برای توضیح یک اتفاق زیاد کاربردی نیست.
-من میرم بیرون...
می گوید و از جا برمی خیزد. قبل از این که قدمی بردارد، پرهام مچ دستش را چسبیده و میپرسد: کجا داری می ری؟
_می رم بیرون بشینم، اینجا نفسم می گیره...
_هنوز ساعت نه نشده، هوا هم سرده، بری بیرون باز حالت بد می شه...
پوف کلافه ای می کشد و خودش را روی مبل رها میکند، جوری که کم مانده مبل بیچاره چپه شود. حسابی خسته و کلافه است. فرد فعالی مثل او باید هم از چند روز یک جا ماندن خسته شود.
_ حالا که همه دور همیم و وقت هم داریم، بهتره بگین برنامه تون چیه؟
پرهام این را میگوید و نگاهش را بین من و محمدحسین میچرخاند. متعجب از سوال ناگهانی اش، به محمدحسین نگاه می کنم. در یک لحظه نگاه او هم بالا می آید. در چشمان او خبری از تعجب نیست، گویی یک سوال از قبل مشخص شده را شنیده باشد، همان قدر آرام و بی تفاوت ولی به شدت منتظر عکسالعملی از جانب من. خنده ی ناباوری کرده و می گویم: منظورت چیه؟ چه برنامه ای باید داشته باشیم؟
پرهام صاف مینشیند. نفس عمیقی می کشد و با مکث کوتاهی می گوید: من دیشب کلی با محمدحسین صحبت کردم. با توجه به اتفاق چند روز پیش، برگشتن تو به خونه ات کار درستی نیست. فکر کردیم بهتره تنها نمونی.
_ اینکه مشکلی نیست، سحر می تونه بیاد پیشم، مگه نه سحر؟
_ مشکل اینه که سحر هم تمام وقتش خالی نیست، ساعتایی که سحر می ره بیمارستان کی قرار پیشت بمونه؟
دست هایم را روی سینه چلیپا کرده و می گویم: خوب شما که حرفاتونو زدین، برنامه تونم ریختین، منم باید با برنامه ی شما کنار بیام، پس بهره بری سر اصل مطلب چرا این قدر همه چیو می پیچونی؟
پرهام نگاهی به محمدحسینی میاندازد که با وجود سر پایین افتاده اش هم لبخندش کاملاً مشخص است. درمانده می نالد: خدا به دادت برسه محمدحسین، این دیگه زیادی تیزه.
_ دروغ می گم مگه؟ شما دیشب تا صبح با هم نشستین و تصمیم گرفتین، تهش هم من باید اجرا کنم. چه کاریه الکی وقت تلف کنیم؟
#پارت۱۹۰
فنجان کوچک چایم را از سحر می گیرم و زیر چشمی به محمدحسین نگاه می کنم. لباس هایش را صبح زود عوض کرده و حاضر و آماده روی مبل نشسته است. در این هیبت خیلی مقتدرتر از آن لباس های آبی و بدقواره بیمارستان نشان میدهد، البته اگر نگاه دزدیدن های ناشیانه اش را نادیده بگیرم. بیچاره را با یک بوسه به کل منزوی کردهام. جوری مظلوم و کم حرف شده است که سحر مدام با چشم و ابرو دلیل حالش را می پرسد، به این هم فکر نمی کند که چشم و ابرو برای توضیح یک اتفاق زیاد کاربردی نیست.
-من میرم بیرون...
می گوید و از جا برمی خیزد. قبل از این که قدمی بردارد، پرهام مچ دستش را چسبیده و میپرسد: کجا داری می ری؟
_می رم بیرون بشینم، اینجا نفسم می گیره...
_هنوز ساعت نه نشده، هوا هم سرده، بری بیرون باز حالت بد می شه...
پوف کلافه ای می کشد و خودش را روی مبل رها میکند، جوری که کم مانده مبل بیچاره چپه شود. حسابی خسته و کلافه است. فرد فعالی مثل او باید هم از چند روز یک جا ماندن خسته شود.
_ حالا که همه دور همیم و وقت هم داریم، بهتره بگین برنامه تون چیه؟
پرهام این را میگوید و نگاهش را بین من و محمدحسین میچرخاند. متعجب از سوال ناگهانی اش، به محمدحسین نگاه می کنم. در یک لحظه نگاه او هم بالا می آید. در چشمان او خبری از تعجب نیست، گویی یک سوال از قبل مشخص شده را شنیده باشد، همان قدر آرام و بی تفاوت ولی به شدت منتظر عکسالعملی از جانب من. خنده ی ناباوری کرده و می گویم: منظورت چیه؟ چه برنامه ای باید داشته باشیم؟
پرهام صاف مینشیند. نفس عمیقی می کشد و با مکث کوتاهی می گوید: من دیشب کلی با محمدحسین صحبت کردم. با توجه به اتفاق چند روز پیش، برگشتن تو به خونه ات کار درستی نیست. فکر کردیم بهتره تنها نمونی.
_ اینکه مشکلی نیست، سحر می تونه بیاد پیشم، مگه نه سحر؟
_ مشکل اینه که سحر هم تمام وقتش خالی نیست، ساعتایی که سحر می ره بیمارستان کی قرار پیشت بمونه؟
دست هایم را روی سینه چلیپا کرده و می گویم: خوب شما که حرفاتونو زدین، برنامه تونم ریختین، منم باید با برنامه ی شما کنار بیام، پس بهره بری سر اصل مطلب چرا این قدر همه چیو می پیچونی؟
پرهام نگاهی به محمدحسینی میاندازد که با وجود سر پایین افتاده اش هم لبخندش کاملاً مشخص است. درمانده می نالد: خدا به دادت برسه محمدحسین، این دیگه زیادی تیزه.
_ دروغ می گم مگه؟ شما دیشب تا صبح با هم نشستین و تصمیم گرفتین، تهش هم من باید اجرا کنم. چه کاریه الکی وقت تلف کنیم؟