لمس نور این روزها خیلی سخت شده. نوری که شاید همین چند سال پیش در اوج تاریکیها یک گوشهای سوسوزنان منتظر این نشستهبود تا بدوی به سویش و از میان سیاهیهایت پیدایش کنی، حالا انگار دودهی سیاهی در برش گرفته.
کسی نمیداند. همه فکر میکنند تو هنوز به سمت همان نور میدوی و دست دراز میکنی برای گرفتنش از سر طاقچه. اما الان حتی فکر کردن به بلندشدن هم برایت سخت است؛ چه برسد به این که بدوی، یا دستی کش بدهی برای برداشتن «چیزی».
+ من تفنگی شدهام رو به نبودنهایت.
آری، دیگر گذشته آن روزهایی که میشد خود را از مرداب بیرون کشید. قبلتر ها کسی بود که نشسته بود بیرون آن مرداب و میگفت جای دست و پا زدن، آرامآرام به زیر پایت فشار بیاور و اینطور کن و آنطور کن. اما حالا با سر فرو رفتهای به درون کثافات دنیا و چیزی قرار نیست تو را نجات دهد.
- یک دوراهیست که از گریه به دریا برسم.
کسی نمیداند. همه فکر میکنند تو هنوز به سمت همان نور میدوی و دست دراز میکنی برای گرفتنش از سر طاقچه. اما الان حتی فکر کردن به بلندشدن هم برایت سخت است؛ چه برسد به این که بدوی، یا دستی کش بدهی برای برداشتن «چیزی».
+ من تفنگی شدهام رو به نبودنهایت.
آری، دیگر گذشته آن روزهایی که میشد خود را از مرداب بیرون کشید. قبلتر ها کسی بود که نشسته بود بیرون آن مرداب و میگفت جای دست و پا زدن، آرامآرام به زیر پایت فشار بیاور و اینطور کن و آنطور کن. اما حالا با سر فرو رفتهای به درون کثافات دنیا و چیزی قرار نیست تو را نجات دهد.
- یک دوراهیست که از گریه به دریا برسم.