#خلسه
#پارت2
سیلی ای که ترنم به صورت خودش زد و تا خوردن زانوی تبسم همزمان شد و آخرین «وای» را با کوبیدن دست هایش روی سرش تکرار کرد.
چرخش قاشق در استکان تنها صدایی بود که پس از آههای عمیق سمانه به گوش می رسید. سمانه کف دستش را با خشونت روی رانش بالاپایین می کرد و با نگاهی که زیرچشمی به تبسم داشت، آه می کشید و خودِ مادر مردهاش را نفرین می کرد که امروز به خاطر نوبت دکتر، وقت تبسم را گرفته بود و او از ماشینش غافل مانده بود. نگاهش آهسته و نرم از بالای سر تبسم بالا رفت و رسید لب رف به قاب عکس منصور که گوشهاش با ربان مشکی مورب، تا همیشه یادشان می آورد او نیست و دیگر نخواهد آمد.
«خدا بیامرزدت» را با آه و زیر لب بیان کرد و دوباره نگاهش را داد به چشمان سبز تیرهٔ او که از پدرش منصور به یادگار داشت. اصلا تبسم انگار خود منصور بود. مثل او قد بلند داشت و موهای مجعد بور.
ترنم لیوان را زیر لب او نگه داشت و اشاره زد بخورد. همین که دهان باز کرد، تبسم که روبهروی آن دو نشسته بود و سرش پایین بود، با صدایی تحلیل رفته و کم جان زمزمه کرد: «قندش بالا میره.»
اشک نیش زد به چشمان درشت مشکی سمانه. توجه و مهربانی تبسم هم شبیه پدرش بود. در بدترین حال ممکن، حواسش به همهٔ اطرافیانش بود.
با دست لیوان را پس زد و گفت:«آره مادر من نمی خورم. بده خواهرت که از غروب هیچی نخورده»
ترنم از پیش پای مادر بلند شد و این بار جلوی پای تبسم نشست. خواست لیوان آب قند را مقابل دهان او بگیرد که تبسم هم با دست آن را پس زد و گفت: «نمی خورم. هیچی نمی خوام»
ممانعتش، اعتراض سمانه را درآورد. با اشکهایی که دانه دانه روی صورتش غل می خورد و دیدش را مشجر می کرد، گفت: «مادر دردت به جونم! این جوری که نمیشه. بذار زنگ بزنم دایی سهراب بیاد ببینیم باید چی کار کنیم»
تبسم سر بالا پرت کرد و ترنم در تکمیل حرف مادرش گفت: « خواهر ما که تنهایی فکرمون جایی قد نمیده. بذار با یکی مشورت کنیم. »
تبسم بی توجه به ان چه شنیده بود گفت: «حواست باشه از زیرزمین بیرون نیاد»
ترنم و سمانه به هم نگاه کردند و سمانه سر به زیر انداخت. ترنم خود را به تبسم نزدیک تر کرد و دست روی بازویش گذاشت و مادامی که آن را می فشرد و دلگرمی می داد گفت: «ماشین به نام توئه. مدارکش موجوده. شماره و آدرست تو تعویض پلاک هست. این جوری خیلی راحت پلیس به ما می رسه. بذار با یکی مشورت کنیم شاید راهی وجود داشته باشه. شاید طرف نمرده باشه»
تبسم با حرص او را پس زد و بلند شد. سمت اتاقش می رفت عصبی و حرصدار غرید:«نبودی سر صحنهٔ جرم؟ ندیدی گفتن طرف همین جا تموم کرده بود؟ بریم چی بگیم؟ پسر احمق ما که گواهینامه نداره با ماشینی که بیمه نداره زده جوون رعنای شما رو انداخته سینهٔ قبرستون؟ چی میگین شماها؟!»
سمانه بلند شد و دنبال او راه افتاد. رسیده به اتاق دخترها، دست به چارچوب در گرفت و وزنش را روی پای سالمش انداخت تا زانوی دردناک پای راستش، فشار کمتری را تحمل کند.
- مادر! خلاصه که چی؟ خورشید پشت ابر پنهون نمی مونه. نباید دست رو دست بذاریم که بیان از جلوی خونه کَت بسته ببرنش.
#ساناز_زینعلی
#پارت2
سیلی ای که ترنم به صورت خودش زد و تا خوردن زانوی تبسم همزمان شد و آخرین «وای» را با کوبیدن دست هایش روی سرش تکرار کرد.
چرخش قاشق در استکان تنها صدایی بود که پس از آههای عمیق سمانه به گوش می رسید. سمانه کف دستش را با خشونت روی رانش بالاپایین می کرد و با نگاهی که زیرچشمی به تبسم داشت، آه می کشید و خودِ مادر مردهاش را نفرین می کرد که امروز به خاطر نوبت دکتر، وقت تبسم را گرفته بود و او از ماشینش غافل مانده بود. نگاهش آهسته و نرم از بالای سر تبسم بالا رفت و رسید لب رف به قاب عکس منصور که گوشهاش با ربان مشکی مورب، تا همیشه یادشان می آورد او نیست و دیگر نخواهد آمد.
«خدا بیامرزدت» را با آه و زیر لب بیان کرد و دوباره نگاهش را داد به چشمان سبز تیرهٔ او که از پدرش منصور به یادگار داشت. اصلا تبسم انگار خود منصور بود. مثل او قد بلند داشت و موهای مجعد بور.
ترنم لیوان را زیر لب او نگه داشت و اشاره زد بخورد. همین که دهان باز کرد، تبسم که روبهروی آن دو نشسته بود و سرش پایین بود، با صدایی تحلیل رفته و کم جان زمزمه کرد: «قندش بالا میره.»
اشک نیش زد به چشمان درشت مشکی سمانه. توجه و مهربانی تبسم هم شبیه پدرش بود. در بدترین حال ممکن، حواسش به همهٔ اطرافیانش بود.
با دست لیوان را پس زد و گفت:«آره مادر من نمی خورم. بده خواهرت که از غروب هیچی نخورده»
ترنم از پیش پای مادر بلند شد و این بار جلوی پای تبسم نشست. خواست لیوان آب قند را مقابل دهان او بگیرد که تبسم هم با دست آن را پس زد و گفت: «نمی خورم. هیچی نمی خوام»
ممانعتش، اعتراض سمانه را درآورد. با اشکهایی که دانه دانه روی صورتش غل می خورد و دیدش را مشجر می کرد، گفت: «مادر دردت به جونم! این جوری که نمیشه. بذار زنگ بزنم دایی سهراب بیاد ببینیم باید چی کار کنیم»
تبسم سر بالا پرت کرد و ترنم در تکمیل حرف مادرش گفت: « خواهر ما که تنهایی فکرمون جایی قد نمیده. بذار با یکی مشورت کنیم. »
تبسم بی توجه به ان چه شنیده بود گفت: «حواست باشه از زیرزمین بیرون نیاد»
ترنم و سمانه به هم نگاه کردند و سمانه سر به زیر انداخت. ترنم خود را به تبسم نزدیک تر کرد و دست روی بازویش گذاشت و مادامی که آن را می فشرد و دلگرمی می داد گفت: «ماشین به نام توئه. مدارکش موجوده. شماره و آدرست تو تعویض پلاک هست. این جوری خیلی راحت پلیس به ما می رسه. بذار با یکی مشورت کنیم شاید راهی وجود داشته باشه. شاید طرف نمرده باشه»
تبسم با حرص او را پس زد و بلند شد. سمت اتاقش می رفت عصبی و حرصدار غرید:«نبودی سر صحنهٔ جرم؟ ندیدی گفتن طرف همین جا تموم کرده بود؟ بریم چی بگیم؟ پسر احمق ما که گواهینامه نداره با ماشینی که بیمه نداره زده جوون رعنای شما رو انداخته سینهٔ قبرستون؟ چی میگین شماها؟!»
سمانه بلند شد و دنبال او راه افتاد. رسیده به اتاق دخترها، دست به چارچوب در گرفت و وزنش را روی پای سالمش انداخت تا زانوی دردناک پای راستش، فشار کمتری را تحمل کند.
- مادر! خلاصه که چی؟ خورشید پشت ابر پنهون نمی مونه. نباید دست رو دست بذاریم که بیان از جلوی خونه کَت بسته ببرنش.
#ساناز_زینعلی