فصل اول
آغازین روزهای تابستان 1387
در کوچه را باز کرد و به بیرون سرکی کشید و برای خانم های همسایه که جلوی یکی از درها گرد هم نشسته بودند به صحبت، سری به نشان سلام و ادب تکان داد و خودش را کشید داخل حیاط. در را بی صدا بست و دو پلهٔ منتهی به حیاط را پایین آمد و روی آخرین پله نشست. سرش را به یک دستش تکیه داده بود و هر بار که «وای» را زیر لب زمزمه می کرد، یک بار دستش از بالای ران تا آرنجش را می فشرد و انگار قوت می گرفت. جان می گرفت و آماده می شد برای تحمل این تاخیر و بی خبری.
برای ترنم که از پنجرهٔ سالن به حیاط سرک می کشید، سرش را به سوال تکان داد و ترنم گفت: «جواب نمی ده آبجی. فکر کنم مغازه رو بسته رفته.»
دوباره زیر لب «وای» را کشدار تر از قبل زمزمه کرد و بی طاقت از جا جست. از ایوان کوچک خانه کیفش را برداشت و ترنم را صدا کرد تا بار دیگر در قاب پنجره حاضر شود.
-یه زنگ بزن خونهٔ دوستش بهرام. بهرام موبایل داره شمارهش رو از خونوادهش بگیر زنگ بزن این هر جا هست با بهرام ایناست.
چشمان ترنم گرد شد و مبهوت گفت: «آبجی خونوادهٔ بهرام نمیگن بزرگترت کجاست تو زنگ زدی شمارهٔ پسرمونو می خوای؟ حرف در میارن برام. »
دوباره کیفش را پرت کرد روی ایوان و کالج های مشکی اش را از پا در آورد پله ها را بالا برود. گفت: «خودم میام زنگ میزنم. فقط شماره رو تو دفتر تلفن پیدا کن و بگیر.»
ترنم به آنی از پنجره فاصله گرفت و تبسم پلهٔ اول را طی نکرده، در کوچه با صدای بلندی باز شد. تا برگشت تیرداد با دیدنش از ترس و وحشت چسبید به در و تبسم پلهٔ طی کرده را پایین پرید و بی کفش و پا برهنه هجوم برد سمت تیرداد.
او که دید تبسم نزدیکش می شود، از سمت دیوار حیاط جست طرف زیر زمین و تا تبسم به او برسد، در زیرزمین را از داخل چفت زد و پشت در شیشه ای زیرزمین با رنگ و رویی پریده زل زد به تبسم که فریاد می زد:« تن لش¬ت رو همین الان میاری بیرون که من می دونم و تو. کدوم گوری بودی؟ هان؟ کجا بودی؟»
تیرداد بزاق دهانش را محکم فرو برد و ملتمسانه گفت: «غلط کردم آبجی... غلط کردم... ببخشید. »
-الان شدم آبجی؟ هر وقت به غلط کردن می افتی میشم آبجی؟ ماشین کجاست؟
-میگم بهت... فقط داد نزن... باشه؟ باشه آبجی؟
تبسم بی اعتنا به خواهش و التماس تیرداد، چشمانش را بست و با دست مشت شده کوبید به در زیر زمین و گفت: «ماشین کجاست؟ کجا بردی ماشینو؟ »
-قول شرف میدم دو سه هفته از اوستا حقوقمو نگیرم تو برو ازش بگیر، بری ماشینو آزاد کنی.
بحث به آزادی که رسید، تبسم از تک و تا افتاد و ناباورانه تکرار کرد: «آزاد کنم؟»
-یه ذره سرعت می رفتم فقط.
-تو مگه گواهینامه داری ماشینِ بیمه تموم شده رو برداشتی بردی بیرون آخه؟ الان من چه خاکی تو سرم بریزم. راستشو بگو تیرداد چه غلطی می کردی ماشین رو گرفتن؟
-هی... چی... جون آبجی. الکی پلیس افتاد دنبالم.
-مگه تو داخل شهر چقدر سرعت می رفتی که پلیس افتاد دنبالت؟ هان؟!
ترنم از پشت دستش را کشید و گفت: «آبجی داد نزن آبرومون رفت تو محل. بذار بیاد بیرون توضیح میده بهت. »
دستش را محکم از دست ترنم بیرون کشید و دوباره رو به تیرداد غرید: «مثل آدم حرف بزن تیرداد. چی شد ماشین رو گرفتن؟ چرا پلیس بهت اخطار داد نموندی؟ نکنه بخاطر فرار از دست پلیس یه بنده ی خدایی رو زیر گرفته باشی ؟ نکنه باعث تصادف زنجیره ای شده باشی؟ تیرداد حرف بزن قلبم داره میاد تو دهنم. ماشین بیمه نداشت بگو بدونم چه خاکی تو سرم شده؟»
تیرداد هر دو دست مشت شده و سرش را تکیه داد به در زیر زمین و بین گریه نالید: «بدبخت شدم آبجی. بدبخت شدم. دعا کن نمرده باشه.»
سیلی ای که ترنم به صورت خودش زد و تا خوردن زانوی تبسم همزمان شد و آخرین «وای» را با کوبیدن دست هایش روی سرش تکرار کرد.
آغازین روزهای تابستان 1387
در کوچه را باز کرد و به بیرون سرکی کشید و برای خانم های همسایه که جلوی یکی از درها گرد هم نشسته بودند به صحبت، سری به نشان سلام و ادب تکان داد و خودش را کشید داخل حیاط. در را بی صدا بست و دو پلهٔ منتهی به حیاط را پایین آمد و روی آخرین پله نشست. سرش را به یک دستش تکیه داده بود و هر بار که «وای» را زیر لب زمزمه می کرد، یک بار دستش از بالای ران تا آرنجش را می فشرد و انگار قوت می گرفت. جان می گرفت و آماده می شد برای تحمل این تاخیر و بی خبری.
برای ترنم که از پنجرهٔ سالن به حیاط سرک می کشید، سرش را به سوال تکان داد و ترنم گفت: «جواب نمی ده آبجی. فکر کنم مغازه رو بسته رفته.»
دوباره زیر لب «وای» را کشدار تر از قبل زمزمه کرد و بی طاقت از جا جست. از ایوان کوچک خانه کیفش را برداشت و ترنم را صدا کرد تا بار دیگر در قاب پنجره حاضر شود.
-یه زنگ بزن خونهٔ دوستش بهرام. بهرام موبایل داره شمارهش رو از خونوادهش بگیر زنگ بزن این هر جا هست با بهرام ایناست.
چشمان ترنم گرد شد و مبهوت گفت: «آبجی خونوادهٔ بهرام نمیگن بزرگترت کجاست تو زنگ زدی شمارهٔ پسرمونو می خوای؟ حرف در میارن برام. »
دوباره کیفش را پرت کرد روی ایوان و کالج های مشکی اش را از پا در آورد پله ها را بالا برود. گفت: «خودم میام زنگ میزنم. فقط شماره رو تو دفتر تلفن پیدا کن و بگیر.»
ترنم به آنی از پنجره فاصله گرفت و تبسم پلهٔ اول را طی نکرده، در کوچه با صدای بلندی باز شد. تا برگشت تیرداد با دیدنش از ترس و وحشت چسبید به در و تبسم پلهٔ طی کرده را پایین پرید و بی کفش و پا برهنه هجوم برد سمت تیرداد.
او که دید تبسم نزدیکش می شود، از سمت دیوار حیاط جست طرف زیر زمین و تا تبسم به او برسد، در زیرزمین را از داخل چفت زد و پشت در شیشه ای زیرزمین با رنگ و رویی پریده زل زد به تبسم که فریاد می زد:« تن لش¬ت رو همین الان میاری بیرون که من می دونم و تو. کدوم گوری بودی؟ هان؟ کجا بودی؟»
تیرداد بزاق دهانش را محکم فرو برد و ملتمسانه گفت: «غلط کردم آبجی... غلط کردم... ببخشید. »
-الان شدم آبجی؟ هر وقت به غلط کردن می افتی میشم آبجی؟ ماشین کجاست؟
-میگم بهت... فقط داد نزن... باشه؟ باشه آبجی؟
تبسم بی اعتنا به خواهش و التماس تیرداد، چشمانش را بست و با دست مشت شده کوبید به در زیر زمین و گفت: «ماشین کجاست؟ کجا بردی ماشینو؟ »
-قول شرف میدم دو سه هفته از اوستا حقوقمو نگیرم تو برو ازش بگیر، بری ماشینو آزاد کنی.
بحث به آزادی که رسید، تبسم از تک و تا افتاد و ناباورانه تکرار کرد: «آزاد کنم؟»
-یه ذره سرعت می رفتم فقط.
-تو مگه گواهینامه داری ماشینِ بیمه تموم شده رو برداشتی بردی بیرون آخه؟ الان من چه خاکی تو سرم بریزم. راستشو بگو تیرداد چه غلطی می کردی ماشین رو گرفتن؟
-هی... چی... جون آبجی. الکی پلیس افتاد دنبالم.
-مگه تو داخل شهر چقدر سرعت می رفتی که پلیس افتاد دنبالت؟ هان؟!
ترنم از پشت دستش را کشید و گفت: «آبجی داد نزن آبرومون رفت تو محل. بذار بیاد بیرون توضیح میده بهت. »
دستش را محکم از دست ترنم بیرون کشید و دوباره رو به تیرداد غرید: «مثل آدم حرف بزن تیرداد. چی شد ماشین رو گرفتن؟ چرا پلیس بهت اخطار داد نموندی؟ نکنه بخاطر فرار از دست پلیس یه بنده ی خدایی رو زیر گرفته باشی ؟ نکنه باعث تصادف زنجیره ای شده باشی؟ تیرداد حرف بزن قلبم داره میاد تو دهنم. ماشین بیمه نداشت بگو بدونم چه خاکی تو سرم شده؟»
تیرداد هر دو دست مشت شده و سرش را تکیه داد به در زیر زمین و بین گریه نالید: «بدبخت شدم آبجی. بدبخت شدم. دعا کن نمرده باشه.»
سیلی ای که ترنم به صورت خودش زد و تا خوردن زانوی تبسم همزمان شد و آخرین «وای» را با کوبیدن دست هایش روی سرش تکرار کرد.