#تلافی
#پارت۹۷
لینک پارت اول👇👇👇
https://t.me/ruzhaye_ziba/101540
نگاهش را بالا آورد دلخور بود دلخوری اش درد داشت مثل یک آب داغی که از توی چشمهایت به قلبت راه پیدا میکند.
شکل و شمایل نگاه آدم دلخور را نمیشود تشریح کرد فقط میتوان حسش کرد فقط میتوان اندازه ی سوزشی که توی قلبت انداخته را اندازه گرفت برای لحظه ای پلک هایم را پایین انداختم؛ او عملا با یک حرکت جای طلبکار و بدهکار را عوض کرده بود.
ولی یکی سریع روی رد داغی نگاهش آب سرد ریخت ، پلک هایم را بالا داد و چانه ام را بالاتر کشید و کنار گوشم با حرص پچ پچ کرد
"نذار با این کارهاش ضربه فنیت کنه!"
حالا منتظر نگاهش میکردم تا دفاعیات نداشته اش را رو کند
به خودش تکانی داد گوشی اش را از توی جیب شلوارش روی میز گذاشت و با تن صدایی آرام اما محکم گفت:
میشه دوباره بگی من چی گفتم؟!
صدا صاف کردم و در حالی که تک ابرویم را بالا انداخته بودم هر چه که از صحبت هایش را به یاد داشتم را تند و تندبه زبان آوردم انگار اینجا دانشگاه است و من برای دفاع از تزم هر چه یاد دارم و ندارم را رو کنم. حرفهایم که تمام شد مردی با همان فرم گل مریمی
سفارشهایمان را برایمان آورد روی میز گذاشت و
رفت.
بستنی من فقط بستنی نبود ترکیبی از رنگ و خامه
و میوه بود.
بی معطلی قاشق توی سینی را برداشتم و توی بستنی زدم تا قاشق را توی دهانم گذاشتم مزه ی لطیف و نرم و سرد بستنی مثل یک سرم جان تازه به من داد.
اما هنوز قاشق را از توی دهانم در نیاورده بودم که او گوشی اش را به سمت من هل داد و با زدن آیکون پلی خودش را عقب کشید صدای خودم از توی گوشی پخش میشد؛ با این تفاوت که قسمت اول حرفهایم ضبط نشده بود.
شاکی قاشق را از توی دهانم بیرون کشیدم و به اویی که آرام به پشتی صندلی تکیه داده بود نگاه کردم و تشر زدم
چرا حرفهای منو تقطیع کردین... هر کی اینو بشنوه فکر میکنه من این حرفها رو...
لبخند کمرنگی که آرام روی لبهای او نشست انگار سیلی محکمی شد و روی گونه ام فرود آمد. آنقدر دردناک و آنقدر غیر منتظره که از حالت دفاعی ام بیرون کشیده شدم.
شانه هایم افتادند دستهایم آویزان شدند، ابروی بالا انداخته ام به چشمهایم چسبید و کمرم به پشتی
صندلی میخ شد.
این تقطیع حرفهای من ،این لبخند آرام، آن نگاه دلخور او... مثل طوفانی توی صورتم خوردند. او داشت به من میفهماند که کسی همین بلا را سر او هم درآورده است و آن کلمات آن جملات مال او
نبوده اند.
دستش را دراز کرد و گوشی اش را برداشت. خودش
را عقب کشید و به صندلی اش تکیه داد.
طعم شیرین بستنی کم کم توی دهانم به تلخ ترین طعمی تبدیل شد که تا به حال چشیده بودمش... طعم گس شرمندگی...
آن
حسی مغروری که من را برای جواب شیر کرده بود همانی که باعث شده بود گردن درازی کنم و خطبه بخوانم حالا رفته بود توی تاریک ترین قسمت سرم نشسته و زانوهایش را توی بغلش گرفته بود.در واقع او بیشتر از من احساس شرمندگی میکرد.
❌رمان داغ و هیجانی #عشق_سرزده
به بدنم خیره شد...
این خیرگی منو به نفس نفس انداخت.
نمیدونستم در نهایت قرار بود این رابطه
به کجا ختم بشه اما...اما دلم
میخواست تا خود صبح ادامه پیدا بکنه.
این همون چیزی بود که من همش بهش
فکر میکردم.
چشمهامو وا کردم و بهش خیره شدم.
سوال توی نگاه های هردومون این بود.
میتونه بیشتر پیش بره یا نه!؟
🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید👇👇👇
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
@ruzhaye_ziba🌞
#پارت۹۷
لینک پارت اول👇👇👇
https://t.me/ruzhaye_ziba/101540
نگاهش را بالا آورد دلخور بود دلخوری اش درد داشت مثل یک آب داغی که از توی چشمهایت به قلبت راه پیدا میکند.
شکل و شمایل نگاه آدم دلخور را نمیشود تشریح کرد فقط میتوان حسش کرد فقط میتوان اندازه ی سوزشی که توی قلبت انداخته را اندازه گرفت برای لحظه ای پلک هایم را پایین انداختم؛ او عملا با یک حرکت جای طلبکار و بدهکار را عوض کرده بود.
ولی یکی سریع روی رد داغی نگاهش آب سرد ریخت ، پلک هایم را بالا داد و چانه ام را بالاتر کشید و کنار گوشم با حرص پچ پچ کرد
"نذار با این کارهاش ضربه فنیت کنه!"
حالا منتظر نگاهش میکردم تا دفاعیات نداشته اش را رو کند
به خودش تکانی داد گوشی اش را از توی جیب شلوارش روی میز گذاشت و با تن صدایی آرام اما محکم گفت:
میشه دوباره بگی من چی گفتم؟!
صدا صاف کردم و در حالی که تک ابرویم را بالا انداخته بودم هر چه که از صحبت هایش را به یاد داشتم را تند و تندبه زبان آوردم انگار اینجا دانشگاه است و من برای دفاع از تزم هر چه یاد دارم و ندارم را رو کنم. حرفهایم که تمام شد مردی با همان فرم گل مریمی
سفارشهایمان را برایمان آورد روی میز گذاشت و
رفت.
بستنی من فقط بستنی نبود ترکیبی از رنگ و خامه
و میوه بود.
بی معطلی قاشق توی سینی را برداشتم و توی بستنی زدم تا قاشق را توی دهانم گذاشتم مزه ی لطیف و نرم و سرد بستنی مثل یک سرم جان تازه به من داد.
اما هنوز قاشق را از توی دهانم در نیاورده بودم که او گوشی اش را به سمت من هل داد و با زدن آیکون پلی خودش را عقب کشید صدای خودم از توی گوشی پخش میشد؛ با این تفاوت که قسمت اول حرفهایم ضبط نشده بود.
شاکی قاشق را از توی دهانم بیرون کشیدم و به اویی که آرام به پشتی صندلی تکیه داده بود نگاه کردم و تشر زدم
چرا حرفهای منو تقطیع کردین... هر کی اینو بشنوه فکر میکنه من این حرفها رو...
لبخند کمرنگی که آرام روی لبهای او نشست انگار سیلی محکمی شد و روی گونه ام فرود آمد. آنقدر دردناک و آنقدر غیر منتظره که از حالت دفاعی ام بیرون کشیده شدم.
شانه هایم افتادند دستهایم آویزان شدند، ابروی بالا انداخته ام به چشمهایم چسبید و کمرم به پشتی
صندلی میخ شد.
این تقطیع حرفهای من ،این لبخند آرام، آن نگاه دلخور او... مثل طوفانی توی صورتم خوردند. او داشت به من میفهماند که کسی همین بلا را سر او هم درآورده است و آن کلمات آن جملات مال او
نبوده اند.
دستش را دراز کرد و گوشی اش را برداشت. خودش
را عقب کشید و به صندلی اش تکیه داد.
طعم شیرین بستنی کم کم توی دهانم به تلخ ترین طعمی تبدیل شد که تا به حال چشیده بودمش... طعم گس شرمندگی...
آن
حسی مغروری که من را برای جواب شیر کرده بود همانی که باعث شده بود گردن درازی کنم و خطبه بخوانم حالا رفته بود توی تاریک ترین قسمت سرم نشسته و زانوهایش را توی بغلش گرفته بود.در واقع او بیشتر از من احساس شرمندگی میکرد.
❌رمان داغ و هیجانی #عشق_سرزده
به بدنم خیره شد...
این خیرگی منو به نفس نفس انداخت.
نمیدونستم در نهایت قرار بود این رابطه
به کجا ختم بشه اما...اما دلم
میخواست تا خود صبح ادامه پیدا بکنه.
این همون چیزی بود که من همش بهش
فکر میکردم.
چشمهامو وا کردم و بهش خیره شدم.
سوال توی نگاه های هردومون این بود.
میتونه بیشتر پیش بره یا نه!؟
🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید👇👇👇
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0
@ruzhaye_ziba🌞