Forward from: بنرای امروز
ترسیده. به دیوار تکیه زده و نگاه نگرانش به من است. نمی دانستم او اینجاست. مست و پاتیل به خانهی سوت و کورم برگشته ام و حالا او را می بینم. یک کیسهی پارچه ای در دستش هست. مقابلش ایستاده ام. میگوید:
-برو کنار...می خوام برم خونه.
پوزخند میزنم:
-آهان! پس اینجا چکار میکنی؟
کیسه را بالا میگیرد:
-چند تا وسیله شخصیم رو جا گذاشته بودم! کلید خانه را به طرفممیگیرد:
-اینم کلیدت. بهت قول میدم دیگه اینجا نمیام!
چشمانش در فضای نیمه تاریک سالن برق میزنند. انگار برق اشک است. یک قدمجلو میروم. مات نگاهش می کنم . موهایش روی شانه هایش رها هستند. می گویم:
-کلیدا رو پس می دی؟
پوزخند می زنم:
-حق داری! منم اگر فردا عقد میکردم ...
با بغض می گوید:
-خیلی خوبه که الان همه تقصیرا افتاد گردن من! یادت رفته با من چکار کردی؟
خوب یادم هست. مگر میشود فراموش کنم ؟
اما دلمبرایش لک زده. برای او که یکهو نیست و گمشد . روزها کشیک دادم. از همه پرسیدم. التماس خانواده اش کردم. اما هیچ کس جوابم را نداد. حالا سرم گرم است. تا خرخره نوشیده ام. این روزها فقط همین از دستم بر میآید. چشمش به در خروجی است. حالا آنقدر جلو رفته ام که تنممماس تن اوست.
لب می زند:
-تو مستی!
چشمانش، گونه هایش و لبهایش را از نظر می گذرانم. می گویم:
-آره مستم! تبدیل شدم به یه دائم الخمر...می دونی چرا؟ چون تو رفتی...چون باورم نکردی...چون...
نمی توانم ادامه بدهم. می گوید:
-همه چی تموم شده. ما دیگه نسبتی با همنداریم...بذار برم کیان!
دستانم را دور تنش گره می کنم. سینه های جوان تازه اش به سینه ام می چسبد.آه می کشم. دهانم را به لبهای او می چسبانم. تکان نمی خورد. همراهیم نمیکند. او که همیشه در تب و تاب معاشقه با من بود؛ حالا خنثی ست.
دکمهی شومیزش را باز می کنم. دستم رو شکمصافش می لغزد. او می لرزد.التماس می کند:
-نکن! تو رو به خدا نکن! جوونمردیت کجا رفته کیان؟
دستم روی سینه اش متوقف می شود. یک قدمعقب می روم. رهایش می کنم. اشکهایم سرازیر میشوند. او همگریه می کند.
می گویم:
-زودتر برو!
اما او از سر جایش تکان نمیخورد. من افتان و خیزان به طرف پله ها میروم. چشمانم دو تایی می بینند. چند پله را بالا رفته ام که پیش پا می خورم. از آن بالا به پایینپرت میشوم. جیغ می کشد. و صدای کیان گفتنش در توهماتم گم و جهان سیاه میشود
https://t.me/+3RtAD6e8L9wxMzdk
https://t.me/+3RtAD6e8L9wxMzdk
-برو کنار...می خوام برم خونه.
پوزخند میزنم:
-آهان! پس اینجا چکار میکنی؟
کیسه را بالا میگیرد:
-چند تا وسیله شخصیم رو جا گذاشته بودم! کلید خانه را به طرفممیگیرد:
-اینم کلیدت. بهت قول میدم دیگه اینجا نمیام!
چشمانش در فضای نیمه تاریک سالن برق میزنند. انگار برق اشک است. یک قدمجلو میروم. مات نگاهش می کنم . موهایش روی شانه هایش رها هستند. می گویم:
-کلیدا رو پس می دی؟
پوزخند می زنم:
-حق داری! منم اگر فردا عقد میکردم ...
با بغض می گوید:
-خیلی خوبه که الان همه تقصیرا افتاد گردن من! یادت رفته با من چکار کردی؟
خوب یادم هست. مگر میشود فراموش کنم ؟
اما دلمبرایش لک زده. برای او که یکهو نیست و گمشد . روزها کشیک دادم. از همه پرسیدم. التماس خانواده اش کردم. اما هیچ کس جوابم را نداد. حالا سرم گرم است. تا خرخره نوشیده ام. این روزها فقط همین از دستم بر میآید. چشمش به در خروجی است. حالا آنقدر جلو رفته ام که تنممماس تن اوست.
لب می زند:
-تو مستی!
چشمانش، گونه هایش و لبهایش را از نظر می گذرانم. می گویم:
-آره مستم! تبدیل شدم به یه دائم الخمر...می دونی چرا؟ چون تو رفتی...چون باورم نکردی...چون...
نمی توانم ادامه بدهم. می گوید:
-همه چی تموم شده. ما دیگه نسبتی با همنداریم...بذار برم کیان!
دستانم را دور تنش گره می کنم. سینه های جوان تازه اش به سینه ام می چسبد.آه می کشم. دهانم را به لبهای او می چسبانم. تکان نمی خورد. همراهیم نمیکند. او که همیشه در تب و تاب معاشقه با من بود؛ حالا خنثی ست.
دکمهی شومیزش را باز می کنم. دستم رو شکمصافش می لغزد. او می لرزد.التماس می کند:
-نکن! تو رو به خدا نکن! جوونمردیت کجا رفته کیان؟
دستم روی سینه اش متوقف می شود. یک قدمعقب می روم. رهایش می کنم. اشکهایم سرازیر میشوند. او همگریه می کند.
می گویم:
-زودتر برو!
اما او از سر جایش تکان نمیخورد. من افتان و خیزان به طرف پله ها میروم. چشمانم دو تایی می بینند. چند پله را بالا رفته ام که پیش پا می خورم. از آن بالا به پایینپرت میشوم. جیغ می کشد. و صدای کیان گفتنش در توهماتم گم و جهان سیاه میشود
https://t.me/+3RtAD6e8L9wxMzdk
https://t.me/+3RtAD6e8L9wxMzdk