Forward from: بنرای امروز
یکهو از پشت بغلممیکند. تنم میلرزد. دستانش را دور شکممحلقه میکند. موقعیتم را به یاد میآورم. من یا او در خانهی پدر بزرگش هستم. آهسته کنار گوشم نجوا میکند:
-این کارها رو عمدی انجام میدی یا اینکه نه! واقعا بی قصد و غرضه؟!
در همانحین یقهی حولهی تن پوشم را پاییننیکشد و لبهایش روی شانه اممهر میزند. تمام تنم سست شده. درونم آشوب است. بی اختیار گردنم را خممیکنم و چشمانم را میبندم. قلبمتند میکوبد. زمزمه میکنم:
-من که حرفی نزدم! گفتم اول صبح که بیدار می شی جذابی!
فشاری به پهلویم می آورد و زمزمه میکند:
-گفتی دلت میخواسته منو اول صبح ببینی...وقتی تازه از خواب بیدار شدم!
لب می.زنم:
-من منظوری نداشتم...
او دستانش را با فشار روی بازوهایم میکشد و تمام بدن من میلرزد. میگوید:
-داری با من بازی میکنی! و باید بهت بگم که من خوب بلدماین بازی رو. الانمثل یه آهوی کوچولویی توی دامیه شیر! نمیترسی بخورمت؟!
جرات جواب دادن ندارم. میخواهمش . دوستش دارم. و هر لمس او من را از خود بیخود میکند. اما متعهدم به عهدی که نمیتوانم از آن بگذرم. قول دادهام ! اما عشق او جانم را فرسوده و دیگر تحمل ندارم. نگاهش میکنم و منتظرم که او خودش حالم را حدس بزند....این شیر درنده!
https://t.me/+fRJOp80BGykzNGI0
-این کارها رو عمدی انجام میدی یا اینکه نه! واقعا بی قصد و غرضه؟!
در همانحین یقهی حولهی تن پوشم را پاییننیکشد و لبهایش روی شانه اممهر میزند. تمام تنم سست شده. درونم آشوب است. بی اختیار گردنم را خممیکنم و چشمانم را میبندم. قلبمتند میکوبد. زمزمه میکنم:
-من که حرفی نزدم! گفتم اول صبح که بیدار می شی جذابی!
فشاری به پهلویم می آورد و زمزمه میکند:
-گفتی دلت میخواسته منو اول صبح ببینی...وقتی تازه از خواب بیدار شدم!
لب می.زنم:
-من منظوری نداشتم...
او دستانش را با فشار روی بازوهایم میکشد و تمام بدن من میلرزد. میگوید:
-داری با من بازی میکنی! و باید بهت بگم که من خوب بلدماین بازی رو. الانمثل یه آهوی کوچولویی توی دامیه شیر! نمیترسی بخورمت؟!
جرات جواب دادن ندارم. میخواهمش . دوستش دارم. و هر لمس او من را از خود بیخود میکند. اما متعهدم به عهدی که نمیتوانم از آن بگذرم. قول دادهام ! اما عشق او جانم را فرسوده و دیگر تحمل ندارم. نگاهش میکنم و منتظرم که او خودش حالم را حدس بزند....این شیر درنده!
https://t.me/+fRJOp80BGykzNGI0