شروع رمان #بازندههانمیخندند👇
https://t.me/romaneomidvar/71422
پست هفتهی قبل👇
https://t.me/romaneomidvar/78243
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part37
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
فصل سوم:
دیگر منتظر کسی نبودم و این خیلی هم بد نبود، چشم انتظاری بد دردی است. مسکنی را روانهی شکم کرده و غریده بودم:
- هر چی واسه خودت شیون کردی و لوس بازی در آوردی کافیه.
این اتفاق به هر دلیل و هر شکل صورت گرفته بود و باید حل میشد. مصمم و محکم باید قدم بر میداشتم، گریههایم را کرده و استرسهایش را کشیده بودم، بعد از اینش را باید درست میکردم.
- امین گفتی زنه میدونه تو داداش اونی هستی که باهاشون تصادف کرده؟
امین سری تکان داد:
- آره میدونه، از دیروز هی سعی کردم کاری کنم بلکه یه ذره دلش باهامون نرم شه ولی هر وقت وارد اتاقشون میشم داد میکشه، گمشو بیرون.
به جای تکان دادن سرم به تاسف، لبخندی زدم:
- آفرین به شهامتت.
در حالی که سمت اتاقی که امین نشان داده بود، میرفتم گفتم:
- گفتی چقدر برا عمل بچه میخوان؟
امین کنارم راه افتاد:
- دکتر گفته پلاتین لازمه، هزینه عمل و پلاتین با هم میشه حدود شش تومن، گفت اول واریزش کنید تا عملش کنیم.
سرم را تکان دادم:
- برو به دکتر بگو وقت عمل بده خدا بخواد تا عصر واریز میکنیم.
ایستاد و نگاهش کمی متعجب و کمی امیدوار رویم ایستاد:
- داری؟
مجبور شدم بایستم و به سمت او برگردم:
- یه مقدارش رو دارم یه مقدار هم تهیه میکنم. تو فعلا برو بگو بهش و وقت عمل بگیر.
امین قدمی به عقب گذاشت و قبل از رفتن پرسید:
- تو کجا میری؟
بدون تردید گفتم:
- میرم سراغ خانومه، راستی اسمش چیه؟
در حال حرکت جواب داد:
- نام فامیلیش حاتمیِ اسمشو نمیدونم.
دیگر تعلل نکردم، وقت ملاقات نبود، کل وقت ملاقات را در خانه با رحمتی و زنش یکی به دو کرده بودیم و آخرش هم هیچ! برای رفتن بالا و اتاق آنها کمی سبیل نگهبان را چرب کردم، برایم هم خیلی مهم نبود کار درستی است یا نه، مگر دنیا با من درست تا میکرد؟
البته خیلی هم بد نشد، هر چه تعداد افراد در اتاق کمتر بود برای من بهتر میشد. نفس پری کشیدم، در اتاق باز بود با این حال تقهی کوتاهی به آن زدم و وارد شدم. روز قبل دیده بودمش و میشناختم. در اتاق تنها بود و کسی را همراهش نداشت.
نگاهم به روی چشمان به گود افتاده و صورت تکیدهاش افتاد، بدون شک جایی برای زدن لبخند وجود نداشت، آرام سلام دادم و کمی نزدیکش شدم:
- حالتون خوبه؟
نگاهش سمتم چرخید و رنگ ناآشنا گرفت:
- ممنونم؟!!
ممنونم سوالیاش را دریافت کردم میخواست بداند چه کسی هستم. هیچ نیازی به طفره رفتن نداشتم. خیلی سر راست و محکم خود را معرفی کردم:
- من از آشناهای امید رحمتی هستم، کسی که باهاتون تصادف کرد.
بلافاصله در نگاهش خشم و عصبانیت پر شد:
- واسه چی اومدی اینجا؟
زیاد مهم نبود، انتظارش را داشتم، آرام گفتم:
- اولا اومدم حالتون رو بپرسم و بعد گویا پسرتون نیاز به عمل جراحی داره...
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯
https://t.me/romaneomidvar/71422
پست هفتهی قبل👇
https://t.me/romaneomidvar/78243
╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part37
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
فصل سوم:
دیگر منتظر کسی نبودم و این خیلی هم بد نبود، چشم انتظاری بد دردی است. مسکنی را روانهی شکم کرده و غریده بودم:
- هر چی واسه خودت شیون کردی و لوس بازی در آوردی کافیه.
این اتفاق به هر دلیل و هر شکل صورت گرفته بود و باید حل میشد. مصمم و محکم باید قدم بر میداشتم، گریههایم را کرده و استرسهایش را کشیده بودم، بعد از اینش را باید درست میکردم.
- امین گفتی زنه میدونه تو داداش اونی هستی که باهاشون تصادف کرده؟
امین سری تکان داد:
- آره میدونه، از دیروز هی سعی کردم کاری کنم بلکه یه ذره دلش باهامون نرم شه ولی هر وقت وارد اتاقشون میشم داد میکشه، گمشو بیرون.
به جای تکان دادن سرم به تاسف، لبخندی زدم:
- آفرین به شهامتت.
در حالی که سمت اتاقی که امین نشان داده بود، میرفتم گفتم:
- گفتی چقدر برا عمل بچه میخوان؟
امین کنارم راه افتاد:
- دکتر گفته پلاتین لازمه، هزینه عمل و پلاتین با هم میشه حدود شش تومن، گفت اول واریزش کنید تا عملش کنیم.
سرم را تکان دادم:
- برو به دکتر بگو وقت عمل بده خدا بخواد تا عصر واریز میکنیم.
ایستاد و نگاهش کمی متعجب و کمی امیدوار رویم ایستاد:
- داری؟
مجبور شدم بایستم و به سمت او برگردم:
- یه مقدارش رو دارم یه مقدار هم تهیه میکنم. تو فعلا برو بگو بهش و وقت عمل بگیر.
امین قدمی به عقب گذاشت و قبل از رفتن پرسید:
- تو کجا میری؟
بدون تردید گفتم:
- میرم سراغ خانومه، راستی اسمش چیه؟
در حال حرکت جواب داد:
- نام فامیلیش حاتمیِ اسمشو نمیدونم.
دیگر تعلل نکردم، وقت ملاقات نبود، کل وقت ملاقات را در خانه با رحمتی و زنش یکی به دو کرده بودیم و آخرش هم هیچ! برای رفتن بالا و اتاق آنها کمی سبیل نگهبان را چرب کردم، برایم هم خیلی مهم نبود کار درستی است یا نه، مگر دنیا با من درست تا میکرد؟
البته خیلی هم بد نشد، هر چه تعداد افراد در اتاق کمتر بود برای من بهتر میشد. نفس پری کشیدم، در اتاق باز بود با این حال تقهی کوتاهی به آن زدم و وارد شدم. روز قبل دیده بودمش و میشناختم. در اتاق تنها بود و کسی را همراهش نداشت.
نگاهم به روی چشمان به گود افتاده و صورت تکیدهاش افتاد، بدون شک جایی برای زدن لبخند وجود نداشت، آرام سلام دادم و کمی نزدیکش شدم:
- حالتون خوبه؟
نگاهش سمتم چرخید و رنگ ناآشنا گرفت:
- ممنونم؟!!
ممنونم سوالیاش را دریافت کردم میخواست بداند چه کسی هستم. هیچ نیازی به طفره رفتن نداشتم. خیلی سر راست و محکم خود را معرفی کردم:
- من از آشناهای امید رحمتی هستم، کسی که باهاتون تصادف کرد.
بلافاصله در نگاهش خشم و عصبانیت پر شد:
- واسه چی اومدی اینجا؟
زیاد مهم نبود، انتظارش را داشتم، آرام گفتم:
- اولا اومدم حالتون رو بپرسم و بعد گویا پسرتون نیاز به عمل جراحی داره...
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯