#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هشتادودو
#فصل_ششم
#علیرضا
منم و کتابفروشی خالی، هم خالی از آدمهای دوست داشتنی که برای استراحت به خانه رفتهاند هم خالی از تمام کتابها!
همهی کتابها را به انبار بردهایم و حالا سالنِ اتوبوسی و بزرگ روبرویم خالی از داستانهای خاکخورده شده است.
فردا قرار است چند نفر بیایند و تمام قفسهها و میز و صندلیهای قدیمی را جمع کنند. یک مشتری خوب برایشان پیدا کردهام.
کسی به در میکوبد به خیال اینکه بچهها چیزی جا گذاشته و برگشتهاند، سمت در میروم. در را که باز میکنم با کمال تعجب مامان را با ابروهایی گره داده روبروی خودم میبینم. سلام میکند و هلم میدهد تا راه برای آمدنش به داخل باز شود.
منم سلام میکنم و در را پشت سرش میبندم، از آمدنش متعجم. تمام سالن را تا انتها میرود و برمیگردد.
- ماشالا چقد پیشرفت داشتی
- چند نفریم خب
باز ابرو گره میدهد
- علیرضا تو عقل داری؟
از طرز سوال کردن و سوال مامان خندهام میگیرد
- به نظرم تا حالا که داشتم
- خودتو اذیت نکن هیچوقت نداشتی
به شوخی کلمات را میگویم
- خیلی ممنون از ابراز عشق مادرانهتون
- به خدا راست میگم، اون از چند سال پیش که هی گفتم عسل آدم زندگی نیست و تو چسبیدی به عسل اینم از الان...
وسط حرفش میپرم
- مامان اگه اومده و زیر آب منو زده، محلش نکن! درسته دختر خواهرته ولی خیلی بیاحساسه
- چی واسه خودت میگی، علیرضا داری راهو اشتباه میری
دیگر واقعا از حرفهای مامان سر در نمیآورم. نزدیکش رفته و برایش یک صندلی عقب میکشم تا بنشید.
- متوجه حرفات نمیشم مامان
و خودم هم روبرویش مینشینم
- رفتی دنبال زنِ کسی که بهت قلب داده!
- چی؟
میشنوم چه گفت ولی یک لحظه هیچی نمیفهمم.
- این دختره که یک ربع پیش از در رفت بیرون مگه همکارت نیست؟
سرم را به تایید تکان میدهم.
-تو بیمارستان ما چند بار همو دیدیم. علی اون عاشق شوهرش بود. اون به دردت نمیخوره. از فکر اون بکش بیرون
- چی میگی مامان
- هیچی میگم تا همینجا که پیشروی کردی کافیه، بهش ابراز علاقه نکن
- چون قلب شوهرش تو سینهی منه؟
-نه چون اگه متوجه بشه معلوم نیست چه عکسالعملی باهات داشته باشه
- عکسالعملش برام مهم نیست
-حتی اگه پست بزنه برات مهم نیست؟ محاله این دختر دل به تو بده
- مامان من شوهرش رو نکشتم! چرا باید پسم بزنه؟
- چون فکر میکنه اون دم و دستگاهای لعنتی که شوهرش رو وصل میکرد به زندگی رو تو باعث شدی ازش جدا کنن!
- مامان من بیهوش بودم
- ولی باعث و بانیش بودی
-مامان مگه قرار بوده با اون دستگاها چند روز دیگه زنده بمونه؟ ولی الان چندین ماهه قلب شوهرش تو سینه من میزنه
و کلمه "شوهرش" به همم میریزد.
- برای من فلسفه نچین، من که اینا رو میفهمم منتها محال می دونم اون دختر با اون همه علاقه به شوهرش با تو کنار بیاد...
کاش اینقدر کلمه "شوهرش" را تکرار نکنیم.
- علیرضا تو بچهی منی دلم نمیخواد به هم بریزی، دلم نمیخواد با این قلب وصله و پینه شده باز درد بکشی! پسرم از همینجا عقب بکش!
- نمیتونم مامان، همینجا هم درگیرش شدم
- علیرضا با خودت لج نکن
- نمیشه مامان این قلب از من دستور نمیگیره، حرف شنوی نداره، این قلب قبل از اینکه مال من باشه هم عاشق زحل بوده الان هم به خاطر اون میتپه، از من نخواه بر خلاف خواسته قلبم عمل کنم
مامان زل میزند به چشمهای نمناکم و صحت حرفهایم را اندازهگیری میکند.
#قسمت_هشتادودو
#فصل_ششم
#علیرضا
منم و کتابفروشی خالی، هم خالی از آدمهای دوست داشتنی که برای استراحت به خانه رفتهاند هم خالی از تمام کتابها!
همهی کتابها را به انبار بردهایم و حالا سالنِ اتوبوسی و بزرگ روبرویم خالی از داستانهای خاکخورده شده است.
فردا قرار است چند نفر بیایند و تمام قفسهها و میز و صندلیهای قدیمی را جمع کنند. یک مشتری خوب برایشان پیدا کردهام.
کسی به در میکوبد به خیال اینکه بچهها چیزی جا گذاشته و برگشتهاند، سمت در میروم. در را که باز میکنم با کمال تعجب مامان را با ابروهایی گره داده روبروی خودم میبینم. سلام میکند و هلم میدهد تا راه برای آمدنش به داخل باز شود.
منم سلام میکنم و در را پشت سرش میبندم، از آمدنش متعجم. تمام سالن را تا انتها میرود و برمیگردد.
- ماشالا چقد پیشرفت داشتی
- چند نفریم خب
باز ابرو گره میدهد
- علیرضا تو عقل داری؟
از طرز سوال کردن و سوال مامان خندهام میگیرد
- به نظرم تا حالا که داشتم
- خودتو اذیت نکن هیچوقت نداشتی
به شوخی کلمات را میگویم
- خیلی ممنون از ابراز عشق مادرانهتون
- به خدا راست میگم، اون از چند سال پیش که هی گفتم عسل آدم زندگی نیست و تو چسبیدی به عسل اینم از الان...
وسط حرفش میپرم
- مامان اگه اومده و زیر آب منو زده، محلش نکن! درسته دختر خواهرته ولی خیلی بیاحساسه
- چی واسه خودت میگی، علیرضا داری راهو اشتباه میری
دیگر واقعا از حرفهای مامان سر در نمیآورم. نزدیکش رفته و برایش یک صندلی عقب میکشم تا بنشید.
- متوجه حرفات نمیشم مامان
و خودم هم روبرویش مینشینم
- رفتی دنبال زنِ کسی که بهت قلب داده!
- چی؟
میشنوم چه گفت ولی یک لحظه هیچی نمیفهمم.
- این دختره که یک ربع پیش از در رفت بیرون مگه همکارت نیست؟
سرم را به تایید تکان میدهم.
-تو بیمارستان ما چند بار همو دیدیم. علی اون عاشق شوهرش بود. اون به دردت نمیخوره. از فکر اون بکش بیرون
- چی میگی مامان
- هیچی میگم تا همینجا که پیشروی کردی کافیه، بهش ابراز علاقه نکن
- چون قلب شوهرش تو سینهی منه؟
-نه چون اگه متوجه بشه معلوم نیست چه عکسالعملی باهات داشته باشه
- عکسالعملش برام مهم نیست
-حتی اگه پست بزنه برات مهم نیست؟ محاله این دختر دل به تو بده
- مامان من شوهرش رو نکشتم! چرا باید پسم بزنه؟
- چون فکر میکنه اون دم و دستگاهای لعنتی که شوهرش رو وصل میکرد به زندگی رو تو باعث شدی ازش جدا کنن!
- مامان من بیهوش بودم
- ولی باعث و بانیش بودی
-مامان مگه قرار بوده با اون دستگاها چند روز دیگه زنده بمونه؟ ولی الان چندین ماهه قلب شوهرش تو سینه من میزنه
و کلمه "شوهرش" به همم میریزد.
- برای من فلسفه نچین، من که اینا رو میفهمم منتها محال می دونم اون دختر با اون همه علاقه به شوهرش با تو کنار بیاد...
کاش اینقدر کلمه "شوهرش" را تکرار نکنیم.
- علیرضا تو بچهی منی دلم نمیخواد به هم بریزی، دلم نمیخواد با این قلب وصله و پینه شده باز درد بکشی! پسرم از همینجا عقب بکش!
- نمیتونم مامان، همینجا هم درگیرش شدم
- علیرضا با خودت لج نکن
- نمیشه مامان این قلب از من دستور نمیگیره، حرف شنوی نداره، این قلب قبل از اینکه مال من باشه هم عاشق زحل بوده الان هم به خاطر اون میتپه، از من نخواه بر خلاف خواسته قلبم عمل کنم
مامان زل میزند به چشمهای نمناکم و صحت حرفهایم را اندازهگیری میکند.