#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هشتادویک
#فصل_ششم
#علیرضا
پلک میبندم که ادامه میدهد
- چرا مثل بلبل حرف بزنی اما همینکه یه سوال ازت میپرسم لال میشی؟
در چشمانِ پرسشگرش چشم باز میکنم
- علیرضا ازت میترسم، یه چیزی که نمیدونم چیه، باعث میشه بهت اعتماد کنم ولی حرفات و تکه کلامات میترسونم. خواهش میکنم بگو تو با بهرام چه صنمی داشتی؟
باز در تله نگاهش گیر افتادهام و او ادامه میدهد
- باهاش رفیق که نبودی آخه من همه کس و کارش رو میشناسم....
کمی فکر میکند، در را میپاید و صدایش را آرامتر میکند
- اگه از قبل نمیشناختیش یعنی الان تو هم میبینیش؟
چشمان گرد شدهام راضیش نمیکند. دستانش را جلوی صورتم تکان میدهد و توضیح میدهد
- ببین حاشا نکن خب! نترس! من فکر نمیکنم دیوونه شدی، آخه خودمم میبینمش، صداشم میشنوم....
و یکدفعه سکوت میکند، اخم در هم میکشد و پشیمانی از سر و رویش شره میکند. نگاهش منتظر است که قضاوتش کنم، یا به سخره بگیرمش اما من فقط خیرهاش میشوم.
به سختی لب از لب وا میکنم
- الانم اینجاست؟
از بهرامش دفاع میکند
- ترسناک نیست!
حسادتی ریز قلقلکم میدهد
- نمیترسم از آقا! فقط بگو منو دوست داره؟ ببین حس و حالش نسبت به من چیه؟
نفس عمیقی میکشد
- وقتی تو پیشمی کمتر میاد دور و برم.
و راه عوض میکند و سمت سالنی که جلال و آیین هستند، میرود.
زحل، شوهرش را میبیند. آدم چقدر باید عاشق باشد که بعد مرگ هم عشقش را تنها نگذارد؟
ساعتی هست که در اتاق تنها کار میکنم. روی زمین نشستهام، غرق فکرم و کتابهای تاریخی را توی کارتونهای مخصوص خودش میگذارم که حضورش را پشت سرم حس میکنم. برمیگردم و سوالی نگاهش میکنم
- جان؟ کارم دادی؟
کلافه دستی روی صورتش میکشد و روبرویم روی دو زانو مینشیند. لبهایش مثل مردمک چشمهایش تکان میخورد اما کلمات به زبانش جاری نمیشود.
- بگو! از من نترس!
پشیمان سری تکان میدهد و سعی میکند بلند شود که صدایش میکنم
-زحل؟ من به بهرام....
منتظر، دوباره مینشیند
- ربط دارم ولی...
تند تند پلک میزند
- ولی نمیتونم الان رابطهام باهاش رو بهت بگم، بهم مهلت بده! بذار بفهمم دارم چه کار میکنم، بذار خودم از سردرگمی در بیام بعد برات تعریف میکنم، باشه؟
ناامید نگاه میگیرد. بدون حرف برمیخیزد و سمت در میرود که انچه در دلم میگذرد را به زبان میآورم
-زحل تو خیلی صبور و مظلومی، خیلی دل بزرگی داری!
لحظهای میایستد اما برنمیگردد و نگاهم نمیکند. و دوباره راهش را ادامه میدهد.
و دوست دارم داد بکشم
- تو خیلی دلبری خانم!
#قسمت_هشتادویک
#فصل_ششم
#علیرضا
پلک میبندم که ادامه میدهد
- چرا مثل بلبل حرف بزنی اما همینکه یه سوال ازت میپرسم لال میشی؟
در چشمانِ پرسشگرش چشم باز میکنم
- علیرضا ازت میترسم، یه چیزی که نمیدونم چیه، باعث میشه بهت اعتماد کنم ولی حرفات و تکه کلامات میترسونم. خواهش میکنم بگو تو با بهرام چه صنمی داشتی؟
باز در تله نگاهش گیر افتادهام و او ادامه میدهد
- باهاش رفیق که نبودی آخه من همه کس و کارش رو میشناسم....
کمی فکر میکند، در را میپاید و صدایش را آرامتر میکند
- اگه از قبل نمیشناختیش یعنی الان تو هم میبینیش؟
چشمان گرد شدهام راضیش نمیکند. دستانش را جلوی صورتم تکان میدهد و توضیح میدهد
- ببین حاشا نکن خب! نترس! من فکر نمیکنم دیوونه شدی، آخه خودمم میبینمش، صداشم میشنوم....
و یکدفعه سکوت میکند، اخم در هم میکشد و پشیمانی از سر و رویش شره میکند. نگاهش منتظر است که قضاوتش کنم، یا به سخره بگیرمش اما من فقط خیرهاش میشوم.
به سختی لب از لب وا میکنم
- الانم اینجاست؟
از بهرامش دفاع میکند
- ترسناک نیست!
حسادتی ریز قلقلکم میدهد
- نمیترسم از آقا! فقط بگو منو دوست داره؟ ببین حس و حالش نسبت به من چیه؟
نفس عمیقی میکشد
- وقتی تو پیشمی کمتر میاد دور و برم.
و راه عوض میکند و سمت سالنی که جلال و آیین هستند، میرود.
زحل، شوهرش را میبیند. آدم چقدر باید عاشق باشد که بعد مرگ هم عشقش را تنها نگذارد؟
ساعتی هست که در اتاق تنها کار میکنم. روی زمین نشستهام، غرق فکرم و کتابهای تاریخی را توی کارتونهای مخصوص خودش میگذارم که حضورش را پشت سرم حس میکنم. برمیگردم و سوالی نگاهش میکنم
- جان؟ کارم دادی؟
کلافه دستی روی صورتش میکشد و روبرویم روی دو زانو مینشیند. لبهایش مثل مردمک چشمهایش تکان میخورد اما کلمات به زبانش جاری نمیشود.
- بگو! از من نترس!
پشیمان سری تکان میدهد و سعی میکند بلند شود که صدایش میکنم
-زحل؟ من به بهرام....
منتظر، دوباره مینشیند
- ربط دارم ولی...
تند تند پلک میزند
- ولی نمیتونم الان رابطهام باهاش رو بهت بگم، بهم مهلت بده! بذار بفهمم دارم چه کار میکنم، بذار خودم از سردرگمی در بیام بعد برات تعریف میکنم، باشه؟
ناامید نگاه میگیرد. بدون حرف برمیخیزد و سمت در میرود که انچه در دلم میگذرد را به زبان میآورم
-زحل تو خیلی صبور و مظلومی، خیلی دل بزرگی داری!
لحظهای میایستد اما برنمیگردد و نگاهم نمیکند. و دوباره راهش را ادامه میدهد.
و دوست دارم داد بکشم
- تو خیلی دلبری خانم!