#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هفتادوشش
#فصل_ششم
#علیرضا
با چشمان پر آبش متحیر نگاهم میکند که با جدیت میگویم
- پاشو لباساتو عوض کن میخوام یه جایی ببرمت
آیین و جلال هم ترغیبش میکنند تا بالاخره از روی زمین برمیخیزد و برای امدن با من حاضر میشود.
یکساعت بعد آنجایی است که من وعدهاش را داده بودم. محیط بهشت رضا ساکت و بیتردد است، فقط صدای پرندهها از روی درختهای بلند میآید و گاهی یکی دو نفر کنار مزار عزیزانشان فاتحه میخوانند.
از ماشین که پیاده میشویم، کتاب هنوز توی دستانش است. یا بهتر بگویم توی بغلش است. قبل از من سمت جایی میرود که تا قبل از این برایش زار زار گریه میکرد.
قدمهایم را کند میکنم اما نگاهم سمتش میماند. به قبر که میرسد، میایستد و زل میزند به عکسی که روی سنگ حک شده است. جوانِ خندانی که به قیافهاش نمیخورد ان زیر دفن شده باشد. هم جوان و هم خوش بر و رو، حیف از جوانیاش!
دو قدم مانده که به زحل برسم که نگاهش روی کفشهایم زوم میشود
- میشه تنها باشم؟
با حرکت سر قبول میکنم و او باز نگاه از کفشهایم نمیگیرد اما من برمیگردم و خط نگاهش را قطع میکنم.
کمی دورتر روی نیمکتی چوبی مینشینم و زیر نظر میگیرمش.
مینشیند، کتابش را روی سنگ قبر کنار اسم بهرام میگذارد و بعد خودش روی اسم و عکس جوان از دست رفتهاش خیمه میزند.
انقدر سنگ را تنگ در آغوش میگیرد که گویی تنِ همسرش را بغل کرده است.
یادم میآید وقتی مادربزرگم هم فوت کرده بود مامان تنها با همین حرکت قلبش آرام میگرفت. برایم وجب شده بود هفتهای یکبار سر مزار مادرش بیارمش و او سنگ سرد را نوازش کند تا قلبِ بیقرارش قرار پیدا کند.
برخلاف کتابفروشی اینجا گریه نمیکند و شانههایش نمیلرزد. روبروی قبر مینشیند و قران کوچکی از کیفش بیرون میکشد و شروع به خواندن میکند. حرکاتش متعجبم میکنم، انگار واقعا این فرضیهام جواب داده و حالش بهتر شده است. با حالت خاصی کلمات را ادا میکند و حس میکنی این کلمات شادیای دارد که به جانش مزه میدهد. پلک میبندد و با لذت واج به واج ایهها را زمزمه میکند.
گویی معشوقش با او در حال همخوانی آن سوره است.
#قسمت_هفتادوشش
#فصل_ششم
#علیرضا
با چشمان پر آبش متحیر نگاهم میکند که با جدیت میگویم
- پاشو لباساتو عوض کن میخوام یه جایی ببرمت
آیین و جلال هم ترغیبش میکنند تا بالاخره از روی زمین برمیخیزد و برای امدن با من حاضر میشود.
یکساعت بعد آنجایی است که من وعدهاش را داده بودم. محیط بهشت رضا ساکت و بیتردد است، فقط صدای پرندهها از روی درختهای بلند میآید و گاهی یکی دو نفر کنار مزار عزیزانشان فاتحه میخوانند.
از ماشین که پیاده میشویم، کتاب هنوز توی دستانش است. یا بهتر بگویم توی بغلش است. قبل از من سمت جایی میرود که تا قبل از این برایش زار زار گریه میکرد.
قدمهایم را کند میکنم اما نگاهم سمتش میماند. به قبر که میرسد، میایستد و زل میزند به عکسی که روی سنگ حک شده است. جوانِ خندانی که به قیافهاش نمیخورد ان زیر دفن شده باشد. هم جوان و هم خوش بر و رو، حیف از جوانیاش!
دو قدم مانده که به زحل برسم که نگاهش روی کفشهایم زوم میشود
- میشه تنها باشم؟
با حرکت سر قبول میکنم و او باز نگاه از کفشهایم نمیگیرد اما من برمیگردم و خط نگاهش را قطع میکنم.
کمی دورتر روی نیمکتی چوبی مینشینم و زیر نظر میگیرمش.
مینشیند، کتابش را روی سنگ قبر کنار اسم بهرام میگذارد و بعد خودش روی اسم و عکس جوان از دست رفتهاش خیمه میزند.
انقدر سنگ را تنگ در آغوش میگیرد که گویی تنِ همسرش را بغل کرده است.
یادم میآید وقتی مادربزرگم هم فوت کرده بود مامان تنها با همین حرکت قلبش آرام میگرفت. برایم وجب شده بود هفتهای یکبار سر مزار مادرش بیارمش و او سنگ سرد را نوازش کند تا قلبِ بیقرارش قرار پیدا کند.
برخلاف کتابفروشی اینجا گریه نمیکند و شانههایش نمیلرزد. روبروی قبر مینشیند و قران کوچکی از کیفش بیرون میکشد و شروع به خواندن میکند. حرکاتش متعجبم میکنم، انگار واقعا این فرضیهام جواب داده و حالش بهتر شده است. با حالت خاصی کلمات را ادا میکند و حس میکنی این کلمات شادیای دارد که به جانش مزه میدهد. پلک میبندد و با لذت واج به واج ایهها را زمزمه میکند.
گویی معشوقش با او در حال همخوانی آن سوره است.