Forward from: @BiChatBot
----------------⛓⏳
#part??
#Tanin "Bazie sarnevesht"
نگاه پر دردی به رد طناب روی مچ دستام انداختم...همونطور که مچمو ماساژ میدادم با نگرانی به ته خیابون نگاهی انداختم تا شاید ردی از ژاکلین ببینم...اما خبری ازش نبود...انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا همه چیز اونطوری که باید پیش نره...نگاه مضطربمو به سودا دوختم که دست کمی از من نداشت اما طوری وانمود میکرد که انگار چیزی نشده و همه چیز داره عالی پیش میره...پوزخندی زدم و از جام بلند شدم و رو به سودا گفتم:اینطوری نمیشه...خیلی دیر کرده میترسم....
حرفمو قط کرد ومحکم گفت:اتفاقی نمیوفته!!
بی معطلی دستشو کشیدم و به سمت انبار راه افتادیم.....
با رسیدن به انبار و جای خالی ماشینا ته دلم خالی شد...قدمامو تند کردم و وارد جایگاه شدم...فکر اینکه فرار کرده باشن دیوونم میکرد...با صدای مبهمی برگشتم که روح از تنم پرید...ژاکلین زخمی و غرق خون روی زمین افتاده بود..سودا با گریه سریع به طرفش رفت اما من قدرت هیچ حرکتی نداشتم...
با صدای قهقه ی بلندی رومو برگردوندم...
هلن با خنده گفت:فکر نمیکردی دوباره گیر بیوفتی..نه؟!
همونطور که اسلحه رو به سمتم میگرفت، گفت:وقتشه با زندگیت خداحافظی کنی....
و ماشه رو......
داستان چن نفر که به جاهای تاریک سرنوشت میرن!
ژانر:اکشن🗿،هیجانی🧨،انتقامی🎭🔦،چاشنی عاشقانه👠
&پارت های طولانیی&
https://t.me/joinchat/FIZT6Te70mI1MDZk
----------------⛓⏳
#part??
#Tanin "Bazie sarnevesht"
نگاه پر دردی به رد طناب روی مچ دستام انداختم...همونطور که مچمو ماساژ میدادم با نگرانی به ته خیابون نگاهی انداختم تا شاید ردی از ژاکلین ببینم...اما خبری ازش نبود...انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا همه چیز اونطوری که باید پیش نره...نگاه مضطربمو به سودا دوختم که دست کمی از من نداشت اما طوری وانمود میکرد که انگار چیزی نشده و همه چیز داره عالی پیش میره...پوزخندی زدم و از جام بلند شدم و رو به سودا گفتم:اینطوری نمیشه...خیلی دیر کرده میترسم....
حرفمو قط کرد ومحکم گفت:اتفاقی نمیوفته!!
بی معطلی دستشو کشیدم و به سمت انبار راه افتادیم.....
با رسیدن به انبار و جای خالی ماشینا ته دلم خالی شد...قدمامو تند کردم و وارد جایگاه شدم...فکر اینکه فرار کرده باشن دیوونم میکرد...با صدای مبهمی برگشتم که روح از تنم پرید...ژاکلین زخمی و غرق خون روی زمین افتاده بود..سودا با گریه سریع به طرفش رفت اما من قدرت هیچ حرکتی نداشتم...
با صدای قهقه ی بلندی رومو برگردوندم...
هلن با خنده گفت:فکر نمیکردی دوباره گیر بیوفتی..نه؟!
همونطور که اسلحه رو به سمتم میگرفت، گفت:وقتشه با زندگیت خداحافظی کنی....
و ماشه رو......
داستان چن نفر که به جاهای تاریک سرنوشت میرن!
ژانر:اکشن🗿،هیجانی🧨،انتقامی🎭🔦،چاشنی عاشقانه👠
&پارت های طولانیی&
https://t.me/joinchat/FIZT6Te70mI1MDZk