کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که داد، گفت « قبول باشه. »
احمد دلش می خواست بیش تر با هم حرف بزنند. ناهار را که خوردند.، حسن ظرف ها را شست. بعد از چایی، کلی حرف زدند. خندیدند.
گفت « حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم با هم باشیم. می آی ؟ » جواب داد باشه این طوری بیش تر باهم هستیم
خطاب به فرمانده🔚 آقا جون مگه چی میشه ؟ ما می خوایم باهم باشیم. – باکی؟ - اون پسره که اون جا نشسته. لاغره. ریش نداره. مسئول اعزام نگاه کردو گفت «نمی شه. » - چرا ؟ - پسرجون ! اونی که تو می گی فرمانده س. حسن باقریه. من که نمی تونم اونو جایی بفرستم. اونه که ما رو این ور و اون ور می فرسته. معاون ستاد عملیات جنوبه.
یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 21
محفل عاشقان شهادت
@razechafieh
خاکریز خاطرات شهدا
احمد دلش می خواست بیش تر با هم حرف بزنند. ناهار را که خوردند.، حسن ظرف ها را شست. بعد از چایی، کلی حرف زدند. خندیدند.
گفت « حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم با هم باشیم. می آی ؟ » جواب داد باشه این طوری بیش تر باهم هستیم
خطاب به فرمانده🔚 آقا جون مگه چی میشه ؟ ما می خوایم باهم باشیم. – باکی؟ - اون پسره که اون جا نشسته. لاغره. ریش نداره. مسئول اعزام نگاه کردو گفت «نمی شه. » - چرا ؟ - پسرجون ! اونی که تو می گی فرمانده س. حسن باقریه. من که نمی تونم اونو جایی بفرستم. اونه که ما رو این ور و اون ور می فرسته. معاون ستاد عملیات جنوبه.
یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 21
محفل عاشقان شهادت
@razechafieh
خاکریز خاطرات شهدا