نفرت از حسرت
غالباً «آدم حسرت» نبودهام. اما فراوان آدمهای حسرت دیدهام. آدم حسرت، آدم گذشته است. آدم ِفرصتهای از دست رفته. آدم ِ «ای کاش». به گذشته که نگاه میکند، صفی طولانی از «شکست» میبیند. از نشدنها.
چرا آدم حسرت نیستم؟ شاید چون در لحظه، «هر آنچه» در توانم هست، برای ساختن ِ آن موقعیت، رو میکنم. قماربازی که در موقعیتی که تشخیص بدهد، هراسی از بزرگی هزینهها ندارد. مبارزی که از زخم خوردن و شکستن و درد کشیدن نمیترسد. هر روز، هر ساعت، هر موقعیت، روی رینگ، آنچه دارد را رو میکند. به تمامی. بیپروا. بهانهی نتوانستن نمیآورم. با تمام توانم، هر لحظه، همان موقعیت را میسازم. در لحظه برایش میجنگم.
شاید چون خودم را به تمامی در برابر تصمیمهایم، «مسوول» میبینم. ساختارها و جبر شرایط را میبینم و توهم توانایی تام و تمام ندارم. اما میدانم که این تصمیمات من است که جهانم را میسازد. که امروزم را ساختهاست. سرزنشی اگر هست، به سمت من است. خود ِ خود ِ خودم و تصمیماتم.
شاید چون مرزهای توانم را میشناسم. به «نتوانستنها»یم احترام میگذارم. میدانم که چیزهایی هست که در آن موقعیت، در توانم نبود. میدانم «...اما نمیتوانم» مشروعترین و قابل درکترین توضیح است. چه برای من، چه برای دیگری. شکست را در موقعیت میفهمم: نه در وضعیتی ایدهآل.
شاید چون ترسی از زخم زبانها نداشتهام. از «میگویند»ها. از نزدیک و دور. کم هم نخوردهام. اما میدانستم که دیر یا زود، زخم زبانها میگذرند. زبانها و چشمهای عیبجو، سوژهای دیگر مییابند. پس زندگیام را، مهمترین داشتهام را بر مبنای آنچه «میگویند» یا «اون وخ میگن»ها پیش نبردهام.
شاید چون از پایان دادن یا به پایان رسیدن لاجرم، هراسی ندارم. از هراس پایان، به کنج نمیخزم. از هراس فردای پایان، به آنچه زشت است، یا غیرمحترمانه، یا ظالمانه، تن نمیدهم. خرد شدن عبور از یک موقعیت را به جان میخرم، اما اسیر نمیشوم. اسیر نمیکنم.
و شاید چون به چشم میبینم و هر روز، هر روز «مرگ» پیش چشمم حاضر است. میبینم که فرصت کوتاه است. میدانم که کلش یک بازی ِ گذرای هیچ در هیچ است. در این جهان کرانه ناپیدا، یک هیچ کوتاه ِ گذرا. خیلی گذرا. خبری نیست.
نه اینکه اشتباه نکردهام. نه اینکه شکست نخوردهام. فراوان نتوانستهام. نه اینکه به دیگرانی صدمه نزدهام. نه اینکه نمیدانم که میتوانستم بهتر عمل کنم. نه. فراوان همه را کردهام و دیدهام. اما حسرتی ندارم. حتی اگر همین امروز، همینجا، تمام ِ داستان تمام شود، هیچ حسرتی ندارم.
برای همین لحظه، تا نفس آخر میجنگم. از «حسرت» بیزارم.
@raahaine|راهیانه
#گفتگوهای_تنهایی
غالباً «آدم حسرت» نبودهام. اما فراوان آدمهای حسرت دیدهام. آدم حسرت، آدم گذشته است. آدم ِفرصتهای از دست رفته. آدم ِ «ای کاش». به گذشته که نگاه میکند، صفی طولانی از «شکست» میبیند. از نشدنها.
چرا آدم حسرت نیستم؟ شاید چون در لحظه، «هر آنچه» در توانم هست، برای ساختن ِ آن موقعیت، رو میکنم. قماربازی که در موقعیتی که تشخیص بدهد، هراسی از بزرگی هزینهها ندارد. مبارزی که از زخم خوردن و شکستن و درد کشیدن نمیترسد. هر روز، هر ساعت، هر موقعیت، روی رینگ، آنچه دارد را رو میکند. به تمامی. بیپروا. بهانهی نتوانستن نمیآورم. با تمام توانم، هر لحظه، همان موقعیت را میسازم. در لحظه برایش میجنگم.
شاید چون خودم را به تمامی در برابر تصمیمهایم، «مسوول» میبینم. ساختارها و جبر شرایط را میبینم و توهم توانایی تام و تمام ندارم. اما میدانم که این تصمیمات من است که جهانم را میسازد. که امروزم را ساختهاست. سرزنشی اگر هست، به سمت من است. خود ِ خود ِ خودم و تصمیماتم.
شاید چون مرزهای توانم را میشناسم. به «نتوانستنها»یم احترام میگذارم. میدانم که چیزهایی هست که در آن موقعیت، در توانم نبود. میدانم «...اما نمیتوانم» مشروعترین و قابل درکترین توضیح است. چه برای من، چه برای دیگری. شکست را در موقعیت میفهمم: نه در وضعیتی ایدهآل.
شاید چون ترسی از زخم زبانها نداشتهام. از «میگویند»ها. از نزدیک و دور. کم هم نخوردهام. اما میدانستم که دیر یا زود، زخم زبانها میگذرند. زبانها و چشمهای عیبجو، سوژهای دیگر مییابند. پس زندگیام را، مهمترین داشتهام را بر مبنای آنچه «میگویند» یا «اون وخ میگن»ها پیش نبردهام.
شاید چون از پایان دادن یا به پایان رسیدن لاجرم، هراسی ندارم. از هراس پایان، به کنج نمیخزم. از هراس فردای پایان، به آنچه زشت است، یا غیرمحترمانه، یا ظالمانه، تن نمیدهم. خرد شدن عبور از یک موقعیت را به جان میخرم، اما اسیر نمیشوم. اسیر نمیکنم.
و شاید چون به چشم میبینم و هر روز، هر روز «مرگ» پیش چشمم حاضر است. میبینم که فرصت کوتاه است. میدانم که کلش یک بازی ِ گذرای هیچ در هیچ است. در این جهان کرانه ناپیدا، یک هیچ کوتاه ِ گذرا. خیلی گذرا. خبری نیست.
نه اینکه اشتباه نکردهام. نه اینکه شکست نخوردهام. فراوان نتوانستهام. نه اینکه به دیگرانی صدمه نزدهام. نه اینکه نمیدانم که میتوانستم بهتر عمل کنم. نه. فراوان همه را کردهام و دیدهام. اما حسرتی ندارم. حتی اگر همین امروز، همینجا، تمام ِ داستان تمام شود، هیچ حسرتی ندارم.
برای همین لحظه، تا نفس آخر میجنگم. از «حسرت» بیزارم.
@raahaine|راهیانه
#گفتگوهای_تنهایی