#معجزهای_به_نام_تو
#پارت_اول
#سارا_انضباطی
"فصلاول:خوابهای تکراری"
|جانا|
با نفس نفس از خواب پریدم؛ تمام تنم خیس از عرق بود یه عرق سرد که تیرهی کمرم رو پر کرده بود.دستم رو روی قلبم کشیدم، ضربانش روی هزار بود و سرعتش مثل یک اسب بخار!
سرم رو بیچارهوار تکون دادم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. این دیگه چه خوابی بود؟!
کلافه دستی توی موهای پریشونم کشیدم و از جام بلند شدم.
نگاهم روی تختِ نبات چرخید، خالی بود. قلبم هنوزم تند میزد و توی سرم پر از فکرای جورواجور بود.
خسته از صداها و تصاویر توی سرم پوف کلافهای کشیدم و از اتاق بیرون اومدم. همهی چراغهای خونه خاموش بود، چشمام به خاطر تاریکیِ اتاق به تاریکی عادت کرده بود.
نگاهم رو توی خونهی نقلی و کوچیکمون چرخوندم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم.
نبات توی آشپزخونه هم نبود!
یه لیوان آب یخ رو یکجا سر کشیدم تا بلکه اضطراب بیدلیل بدنم کم بشه. لیوان رو توی سینک ظرفشویی گذاشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
چراغهای باغ روشن بود، درست مثل همیشه! با فکر به اینکه نبات هم مثل من بیخوابی به سرش زده و به باغ رفته در ورودی رو باز کردم و با پوشیدن سوییشرتم بیرون رفتم.
حدسم درست بود کنار درخت گیلاس نشسته بود و باز هم مثل تمام این چندماه مشغول درست کردن درناهای کاغذی بود، درناهایی که برای من تبدیل به یک معما شده بودند!
با صدای قدمهام کاغذ توی دستش رو کنار گذاشت و متعجب نگاهم کرد:
_بیدار شدی؟!
آروم سر تکون دادم:
_آره... از خواب پریدم.
یه تای ابروش رو بالا انداخت:
_همون خواب همیشگی؟
بیچارهوار سرتکون دادم:
_نه، بدیش هم همینه که همون خواب نبود، امشب خوابم همون خوابی که پنج ساله هر شب میبینم نبود!
دفترچهاش رو کنار درخت گذاشت و دستم و کشید و باعث شد کنار خودش روی چمن بشینم.
خیره به چهره پریشونم نگاه کرد و نگران لب باز کرد:
_یعنی اون مرد دیگه تو خوابت نبود؟!
غصهدار چشمهام رو باز و بسته کردم:
_چرا بود اما این خواب، خوابِ هر شبم نبود!
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:
_ من پنج ساله که هر شب توی خواب مردی رو میبینم که تا حالا ندیدمش؛ هرشب توی خواب اون مرد بغلم میکنه و من محو میشم توی نگاهِ مشکیش... هرشب توی خواب سرم و میذارم روی شونهاش و هردو خیره میشیم به دریایی که روش یه قایقِ شکسته شناوره، اما تو خواب امشبم این خبرا نبود... توی خواب امشبم همون مرد بود ولی این دفعه زخمی بود و به شکمش چاقو خورده بود، و همونجور که درد میکشید گوشهی یه خونه خرابه داشت جون میداد. حتی توی خواب هم تندی ضربان قلبم و ترس رو حس میکردم، انگار که واقعی بود! اصلا انگار پنج ساله که خوابهای من هر شب واقعیه اما با یه خواب تکراری... من اون خوابهای تکراری رو دوست داشتم و مشکلی با هر شب دیدنشون نداشتم ولی این خواب فرق داشت، این خواب ترس و اضطراب و تو وجودم القا میکرد.
نبات غمزده نگاهم کرد و دستش رو روی دستهای یخ زدهام گذاشت.
_آخه قربونت برم خواهرِ من، خودت داری میگی خواب، از چی میترسی؟! خوابه دیگه.
بیچارهوار نگاهش کردم:
_ به نظر تو عادیه که من پنج ساله هر شب خواب یه مرد و میبینم؟! اونم مردی که تا حالا تو زندگی واقعی ندیدمش... اون هیچی اینکه مرز بین خواب و واقعیت رو تشخیص نمیدم و هر شب غرق چشمهاش میشم و حس میکنم دیوانهوار عاشقشم طبیعیه؟!
آروم روی موهای پریشونم دست کشید و سوالی که هزاران بار ازم پرسیده بود رو دوباره پرسید:
_جانا مطمئنی تا حالا تو واقعیت ندیدیش؟
پوف کلافهای کشیدم و روی چمنهای سرد دراز کشیدم:
_آره تا حالا یه بارم ندیدمش ولی هرشب توی خوابمه و هر شب بغلم میکنه! هر شب بیشتر از دیشبش تو خواب خیره میشم بهش و نگاهم سیر نمیشه از خیره شدن بهش... من یه مرگیم هست نبات اینا طبیعی نیست!
نبات هم روی چمنهای کنارم دراز کشید.
_شاید بهتره دوباره بری پیش روانشناس جانا!
خیره شدم به آسمونِ بالای سرم، به آسمونی که امشب پر از ابرهای بزرگ بود.
انگاری اونم مثل من دلش گرفته بود و میخواست بباره...
من از همون پنج سالِ پیش چندین بار پیش چند روانشناس مختلف رفته بودم اما نظر همشون مثل همدیگه بود، خوابهای تکراریِ من ریشه در کودکی یا خاطرات گذشتهی من داشتند اما من نه توی کودکی نه توی خاطراتم اون مرد و تا به حال ندیده بودم و هر چی میگفتم همشون فکر میکردند چیزی رو مخفی میکنم و دروغ میگم.
خیره به آسمون دوباره یاد خواب امشبم افتادم و تنم لرزید! خواب امشبم با تمام خوابهایی که تا به حال دیده بودم فرق داشت و زیادی ترسناک بود...
#پارت_اول
#سارا_انضباطی
"فصلاول:خوابهای تکراری"
|جانا|
با نفس نفس از خواب پریدم؛ تمام تنم خیس از عرق بود یه عرق سرد که تیرهی کمرم رو پر کرده بود.دستم رو روی قلبم کشیدم، ضربانش روی هزار بود و سرعتش مثل یک اسب بخار!
سرم رو بیچارهوار تکون دادم و چند بار پشت سر هم پلک زدم. این دیگه چه خوابی بود؟!
کلافه دستی توی موهای پریشونم کشیدم و از جام بلند شدم.
نگاهم روی تختِ نبات چرخید، خالی بود. قلبم هنوزم تند میزد و توی سرم پر از فکرای جورواجور بود.
خسته از صداها و تصاویر توی سرم پوف کلافهای کشیدم و از اتاق بیرون اومدم. همهی چراغهای خونه خاموش بود، چشمام به خاطر تاریکیِ اتاق به تاریکی عادت کرده بود.
نگاهم رو توی خونهی نقلی و کوچیکمون چرخوندم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم.
نبات توی آشپزخونه هم نبود!
یه لیوان آب یخ رو یکجا سر کشیدم تا بلکه اضطراب بیدلیل بدنم کم بشه. لیوان رو توی سینک ظرفشویی گذاشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
چراغهای باغ روشن بود، درست مثل همیشه! با فکر به اینکه نبات هم مثل من بیخوابی به سرش زده و به باغ رفته در ورودی رو باز کردم و با پوشیدن سوییشرتم بیرون رفتم.
حدسم درست بود کنار درخت گیلاس نشسته بود و باز هم مثل تمام این چندماه مشغول درست کردن درناهای کاغذی بود، درناهایی که برای من تبدیل به یک معما شده بودند!
با صدای قدمهام کاغذ توی دستش رو کنار گذاشت و متعجب نگاهم کرد:
_بیدار شدی؟!
آروم سر تکون دادم:
_آره... از خواب پریدم.
یه تای ابروش رو بالا انداخت:
_همون خواب همیشگی؟
بیچارهوار سرتکون دادم:
_نه، بدیش هم همینه که همون خواب نبود، امشب خوابم همون خوابی که پنج ساله هر شب میبینم نبود!
دفترچهاش رو کنار درخت گذاشت و دستم و کشید و باعث شد کنار خودش روی چمن بشینم.
خیره به چهره پریشونم نگاه کرد و نگران لب باز کرد:
_یعنی اون مرد دیگه تو خوابت نبود؟!
غصهدار چشمهام رو باز و بسته کردم:
_چرا بود اما این خواب، خوابِ هر شبم نبود!
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:
_ من پنج ساله که هر شب توی خواب مردی رو میبینم که تا حالا ندیدمش؛ هرشب توی خواب اون مرد بغلم میکنه و من محو میشم توی نگاهِ مشکیش... هرشب توی خواب سرم و میذارم روی شونهاش و هردو خیره میشیم به دریایی که روش یه قایقِ شکسته شناوره، اما تو خواب امشبم این خبرا نبود... توی خواب امشبم همون مرد بود ولی این دفعه زخمی بود و به شکمش چاقو خورده بود، و همونجور که درد میکشید گوشهی یه خونه خرابه داشت جون میداد. حتی توی خواب هم تندی ضربان قلبم و ترس رو حس میکردم، انگار که واقعی بود! اصلا انگار پنج ساله که خوابهای من هر شب واقعیه اما با یه خواب تکراری... من اون خوابهای تکراری رو دوست داشتم و مشکلی با هر شب دیدنشون نداشتم ولی این خواب فرق داشت، این خواب ترس و اضطراب و تو وجودم القا میکرد.
نبات غمزده نگاهم کرد و دستش رو روی دستهای یخ زدهام گذاشت.
_آخه قربونت برم خواهرِ من، خودت داری میگی خواب، از چی میترسی؟! خوابه دیگه.
بیچارهوار نگاهش کردم:
_ به نظر تو عادیه که من پنج ساله هر شب خواب یه مرد و میبینم؟! اونم مردی که تا حالا تو زندگی واقعی ندیدمش... اون هیچی اینکه مرز بین خواب و واقعیت رو تشخیص نمیدم و هر شب غرق چشمهاش میشم و حس میکنم دیوانهوار عاشقشم طبیعیه؟!
آروم روی موهای پریشونم دست کشید و سوالی که هزاران بار ازم پرسیده بود رو دوباره پرسید:
_جانا مطمئنی تا حالا تو واقعیت ندیدیش؟
پوف کلافهای کشیدم و روی چمنهای سرد دراز کشیدم:
_آره تا حالا یه بارم ندیدمش ولی هرشب توی خوابمه و هر شب بغلم میکنه! هر شب بیشتر از دیشبش تو خواب خیره میشم بهش و نگاهم سیر نمیشه از خیره شدن بهش... من یه مرگیم هست نبات اینا طبیعی نیست!
نبات هم روی چمنهای کنارم دراز کشید.
_شاید بهتره دوباره بری پیش روانشناس جانا!
خیره شدم به آسمونِ بالای سرم، به آسمونی که امشب پر از ابرهای بزرگ بود.
انگاری اونم مثل من دلش گرفته بود و میخواست بباره...
من از همون پنج سالِ پیش چندین بار پیش چند روانشناس مختلف رفته بودم اما نظر همشون مثل همدیگه بود، خوابهای تکراریِ من ریشه در کودکی یا خاطرات گذشتهی من داشتند اما من نه توی کودکی نه توی خاطراتم اون مرد و تا به حال ندیده بودم و هر چی میگفتم همشون فکر میکردند چیزی رو مخفی میکنم و دروغ میگم.
خیره به آسمون دوباره یاد خواب امشبم افتادم و تنم لرزید! خواب امشبم با تمام خوابهایی که تا به حال دیده بودم فرق داشت و زیادی ترسناک بود...