#پست226
- مامانی من آمادهم...
- اومدم عزیزم.
با رژ صورتی آرایشم را کامل میکنم. ماسک سفید را روی صورتم میگذارم و شالم را به سر میاندازم. نزدیک به یک سال میشود، که بیماری جدیدی همهی دنیا را درگیر خودش کرده... کرونا مسیر زندگیمان را عوض کرد اما برای عشقورزی بین من و فرزندم اوقات بیشتری فراهم شد. با اینکه از لحاظ اقتصادی ضربه خوردم اما بازهم سرپا هستم. تمام انرژی مثبتی که درونم حس میکنم از وجود دختر نازم سرچشمه میگیرد... دختری که اگه شرایطش ایجاب میکرد، الان در کنارم نبود. هرگاه به صورت ناز و خندههای شیرینش نگاه میکنم از تصمیمی که داشتم، شرمنده میشوم. هیچ وقت چنین حقیقتی را برایش فاش نمیکنم، همانطور که مرگ پدرش را یک مرگ طبیعی جلوه دادم و از گذشتهی سیاه پدرش هیچ نخواهد فهمید...
از اتاق بیرون آمدم. مادرم چادر به سر کنار نفس ایستاده بود. با آن ماسک عروسکی که به صورتش زده بود، جز دو چشم سیاهش چیز دیگری دیده نمیشد. چشمانی که ریز بودنش را از پدرش به ارث برده بود اما با مژههای بلند فردارش جذابیت بالایی داشت.
کلیدم را در دست چرخاندم و با ذوق به دخترم نگاه کردم. پالتوی سفید پاییزهاش او را شبیه فرشتهها کرده بود. – نفسِ مامان، چی یادت نره؟
دستش را بالا آورد و با شیرین زبانی و عشوه گفت:
- تا دستم رو الکل نزنی، به صورتم نمیزنم. از شما دور نمیشم و به چیزی دست نمیزنم.
بوسهای روی موهای تابدارش نشاندم و به سمت در چرخیدم. صدای زنگ گوشی حواسم را پرت کرد. قبل از خروج از خانه گوشی را از کیفم بیرون کشیدم و با دیدن شمارهی ناشناس تماس را رد کردم. سوار ماشین شدیم و به سمت مقصد حرکت کردیم.
وقتی وارد رستوران فست فود شدیم، آقای رضایی به سمتم آمد. لبخند زنان گفتم:
- سلام، خسته نباشید!
- سلام خانوم... ممنون... همه چیز همون طور که فرمودید، آمادهست!
مادرم و نفس را که دید، با آنها احوالپرسی کرد. آنها را به خود واگذاشتم و به سمت در شیشهای رفتم. درست همان آلاچیقی که کنار فوارهها بود را تزیین کرده بود. طاق نصرت بادکنکهای صورتی و سفید منظرهی زیبایی را به تصویر کشیده بود. نفس عمیقی کشیدم و به سمت عقب چرخی زدم و گفتم:
- بخاری درون آلاچیق گذاشتی که نفس سرما نخوره؟
- بله خانوم... خیالتون راحت.
لبخندی زدم و به سمت دخترم چرخیدم. همزمان صدای زنگ گوشی تلفن فضا را پر کرد. بدون توجه به تماس رو به دخترم گفتم:
- عشق مامان، بریم که یه تولد جانانه داشته باشیم.
دخترم شاد و پرانرژی دستانش را به هم کوبید و گفت:
- آخ جون... کاش دوستامو میتونستم ببینم.
- شرمنده عزیزم... انشالله سال بعد... اگه بیماری نباشه یه تولد بزرگ و قشنگ برات میگیرم.
صدای آقای رضایی در گوشم پیچید.
- آقای محترم الان صاحب کارم اینجاست، میتونید با خودشون حرف بزنید.
سری تکان دادم و با حرکت دست پرسیدم، (چیشده؟). دستش را جلوی گوشی گرفت و به آرامی گفت:
- یه آقایی از دیروز دوبار زنگ زده و میگه، قصد شراکت با شما رو داره... هرچی میگم، شما شریک لازم ندارید اصرار میکنه... امروز شمارهی شما رو بهش دادم، تا شخصاً با خودتون صحبت کنه اما میگه شما تلفنش رو جواب ندادید!
اخمی کردم و گوشی را از دستش گرفتم. اول با اسپرهی الکل گوشی را ضد عفونی کردم و گفتم:
- سلام. آقای محترم من صاحب این رستورانم و به یاد ندارم، جایی گفته باشم به شریک نیاز دارم.
صدایی آشنا در گوشم پیچید:
- اگه اون فضای زیبا رو گسترش بدی و غذاهای سنتی و کباب به ملت ارائه بدی، دراین اوضاع کرونا خیلی به نفعته.
اخم کردم. صدا آشنا بود اما ذهنم یاری نمیکرد تا به یاد بیاورم. با لحنی که عصبانیتم را نشان میداد، پاسخ دادم:
- خودم بهتر میدونم در این شرایط چی برام بهتره و نیاز به کمک و شراکت کسی ندارم.
- هنوزم لجباز و سرتقی... هنوز بزرگ نشدی؟
صدا از پشت سرم شنیده میشد. با تعجب روی پاشنه پا چرخیدم و با چهرهی بشاشش روبرو شدم. با دیدنش شوکه شدم. او هم مانند من جاافتاده شده بود. موهای شقیقهاش تارهای سفیدی را مهمان خود کرده بود. گوشهی چشمانش را دو تا چین عمیق محصور کرده بود. رنگ پوستش برخلاف گذشته، روشنتر و شفافتر بود.
- باورم نمیشه... تو... اینجا...
خندید و گوشی را درون جیبش گذاشت. کادوی بزرگی را در آغوش کشیده بود. نگاهش را سمت نفس چرخاند و با مهربانی خاص خودش گفت:
- مگه میشه تولد این پرنسس کوچولو رو فراموش کنم. هر چند که مامانش بیمعرفته و هیچ وقت منو به چنین محفلی دعوت نمیکنه... منم مجبورم با پرروگی تمام، هر سال خودمو دعوت کنم.
نفس با شنیدن حرفهایش بالا و پایین پرید و با لحن دلبرانهای گفت:
- مرسی عمو جون... دیگه توی تولد تنها نیستیم.
مادرم لبخند زنان گفت:
- خوش اومدی پسرم... خوشحالمون کردی.
دستش را پیش برد و دست مادرم را در دست فشرد.
- مامانی من آمادهم...
- اومدم عزیزم.
با رژ صورتی آرایشم را کامل میکنم. ماسک سفید را روی صورتم میگذارم و شالم را به سر میاندازم. نزدیک به یک سال میشود، که بیماری جدیدی همهی دنیا را درگیر خودش کرده... کرونا مسیر زندگیمان را عوض کرد اما برای عشقورزی بین من و فرزندم اوقات بیشتری فراهم شد. با اینکه از لحاظ اقتصادی ضربه خوردم اما بازهم سرپا هستم. تمام انرژی مثبتی که درونم حس میکنم از وجود دختر نازم سرچشمه میگیرد... دختری که اگه شرایطش ایجاب میکرد، الان در کنارم نبود. هرگاه به صورت ناز و خندههای شیرینش نگاه میکنم از تصمیمی که داشتم، شرمنده میشوم. هیچ وقت چنین حقیقتی را برایش فاش نمیکنم، همانطور که مرگ پدرش را یک مرگ طبیعی جلوه دادم و از گذشتهی سیاه پدرش هیچ نخواهد فهمید...
از اتاق بیرون آمدم. مادرم چادر به سر کنار نفس ایستاده بود. با آن ماسک عروسکی که به صورتش زده بود، جز دو چشم سیاهش چیز دیگری دیده نمیشد. چشمانی که ریز بودنش را از پدرش به ارث برده بود اما با مژههای بلند فردارش جذابیت بالایی داشت.
کلیدم را در دست چرخاندم و با ذوق به دخترم نگاه کردم. پالتوی سفید پاییزهاش او را شبیه فرشتهها کرده بود. – نفسِ مامان، چی یادت نره؟
دستش را بالا آورد و با شیرین زبانی و عشوه گفت:
- تا دستم رو الکل نزنی، به صورتم نمیزنم. از شما دور نمیشم و به چیزی دست نمیزنم.
بوسهای روی موهای تابدارش نشاندم و به سمت در چرخیدم. صدای زنگ گوشی حواسم را پرت کرد. قبل از خروج از خانه گوشی را از کیفم بیرون کشیدم و با دیدن شمارهی ناشناس تماس را رد کردم. سوار ماشین شدیم و به سمت مقصد حرکت کردیم.
وقتی وارد رستوران فست فود شدیم، آقای رضایی به سمتم آمد. لبخند زنان گفتم:
- سلام، خسته نباشید!
- سلام خانوم... ممنون... همه چیز همون طور که فرمودید، آمادهست!
مادرم و نفس را که دید، با آنها احوالپرسی کرد. آنها را به خود واگذاشتم و به سمت در شیشهای رفتم. درست همان آلاچیقی که کنار فوارهها بود را تزیین کرده بود. طاق نصرت بادکنکهای صورتی و سفید منظرهی زیبایی را به تصویر کشیده بود. نفس عمیقی کشیدم و به سمت عقب چرخی زدم و گفتم:
- بخاری درون آلاچیق گذاشتی که نفس سرما نخوره؟
- بله خانوم... خیالتون راحت.
لبخندی زدم و به سمت دخترم چرخیدم. همزمان صدای زنگ گوشی تلفن فضا را پر کرد. بدون توجه به تماس رو به دخترم گفتم:
- عشق مامان، بریم که یه تولد جانانه داشته باشیم.
دخترم شاد و پرانرژی دستانش را به هم کوبید و گفت:
- آخ جون... کاش دوستامو میتونستم ببینم.
- شرمنده عزیزم... انشالله سال بعد... اگه بیماری نباشه یه تولد بزرگ و قشنگ برات میگیرم.
صدای آقای رضایی در گوشم پیچید.
- آقای محترم الان صاحب کارم اینجاست، میتونید با خودشون حرف بزنید.
سری تکان دادم و با حرکت دست پرسیدم، (چیشده؟). دستش را جلوی گوشی گرفت و به آرامی گفت:
- یه آقایی از دیروز دوبار زنگ زده و میگه، قصد شراکت با شما رو داره... هرچی میگم، شما شریک لازم ندارید اصرار میکنه... امروز شمارهی شما رو بهش دادم، تا شخصاً با خودتون صحبت کنه اما میگه شما تلفنش رو جواب ندادید!
اخمی کردم و گوشی را از دستش گرفتم. اول با اسپرهی الکل گوشی را ضد عفونی کردم و گفتم:
- سلام. آقای محترم من صاحب این رستورانم و به یاد ندارم، جایی گفته باشم به شریک نیاز دارم.
صدایی آشنا در گوشم پیچید:
- اگه اون فضای زیبا رو گسترش بدی و غذاهای سنتی و کباب به ملت ارائه بدی، دراین اوضاع کرونا خیلی به نفعته.
اخم کردم. صدا آشنا بود اما ذهنم یاری نمیکرد تا به یاد بیاورم. با لحنی که عصبانیتم را نشان میداد، پاسخ دادم:
- خودم بهتر میدونم در این شرایط چی برام بهتره و نیاز به کمک و شراکت کسی ندارم.
- هنوزم لجباز و سرتقی... هنوز بزرگ نشدی؟
صدا از پشت سرم شنیده میشد. با تعجب روی پاشنه پا چرخیدم و با چهرهی بشاشش روبرو شدم. با دیدنش شوکه شدم. او هم مانند من جاافتاده شده بود. موهای شقیقهاش تارهای سفیدی را مهمان خود کرده بود. گوشهی چشمانش را دو تا چین عمیق محصور کرده بود. رنگ پوستش برخلاف گذشته، روشنتر و شفافتر بود.
- باورم نمیشه... تو... اینجا...
خندید و گوشی را درون جیبش گذاشت. کادوی بزرگی را در آغوش کشیده بود. نگاهش را سمت نفس چرخاند و با مهربانی خاص خودش گفت:
- مگه میشه تولد این پرنسس کوچولو رو فراموش کنم. هر چند که مامانش بیمعرفته و هیچ وقت منو به چنین محفلی دعوت نمیکنه... منم مجبورم با پرروگی تمام، هر سال خودمو دعوت کنم.
نفس با شنیدن حرفهایش بالا و پایین پرید و با لحن دلبرانهای گفت:
- مرسی عمو جون... دیگه توی تولد تنها نیستیم.
مادرم لبخند زنان گفت:
- خوش اومدی پسرم... خوشحالمون کردی.
دستش را پیش برد و دست مادرم را در دست فشرد.