🔻 #قسمت_بیست_و_پنجم
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
انگار واقعا دیوانه شده بودم انگار از بی کسی و بدبختی هایم فقط مرگ را لایق خودم میدانستم بارها تو ذهنم میگفتم چرا خودکشی نکنم؟ تا کی...؟ بازم شیطان را لعنت میکردم و میگفت این ها امتحان خداست... 😔 افسردگیم روز به روز بدتر میشد شوهرم اصلا بهم توجه نمیکرد بدترم میکرد با کارها و با کفر کردن هایش دردم بیشتر میشد با التماس و بدبختی منو به خونه پدرم میبرد پدرم شده بود یه فقیر و خانواده شوهرم شده بودن ثروتمند... 😔به بابام میگفت گدا به خودم میگفت بچه گدا ؛ خوب هم میدونست بابام وقتی ثروتمند بود اونا برای نون شبشون منتظر بودن گاوشون براشون شیر بده تا ببرن بفروشن برای نون شب شون... ☝️🏼 ثروت مال الله متعال است خودش میده وخودش میگیره ولی از حرف های اونها بدم می اومد... درست یه هفته میشد که ازش خواهشو تمنا کردم تا منو خونه پدرم ببره البته فقط بخاطر برادرهام و خیلی هم دلتنگ خواهر و مامانم بودگ خیلی بهشون احتیاج داشتم با هر بدبختی راضیش کردم تا من رو برد خونه پدرم وقتی دیدمشون بغلشون کردم اینقدر گریه کردم تا اشک چشمم خشک شد اونها از من بدتر بودن خیلی دلشون برای من تبسم تنگ شده بود.... نهار خوردیم و حامد اومد پیشم گفت ابجی نها چرا اینجوری شدی؟ انگار صد_سال عمرته خیلی داغون و پیر شدی تو الان نوزده سالته ولی به یه صد ساله میخوری... غم و اندوه تو صورتت معلومه؛ چی شده برام بگو... 😭منم با دلی پر و گلوی پر از بغض براش همه چی رو گفتم حتی گفتم بعضی وقتا تو ذهنم میاد که خودکشی کنم... حامد خلیی از حرف هام ناراحت شد سرش رو گذاشت رو زانوم سکوت کرد؛ بعدش همش میگفت اخ آبجیه بیچارهم ای کاش میمُردم همچین روزی رو نمیدیم... به الله قسم از مامانم بیشتر دوست دارم حس عجیبی بهت دارم احساس کردم ازتون خیسه وقتی نگاش کردم داشت گریه میکردم بغلش کردم چشماش رو بوسیدم.. گفتم (نگیره رهشه گیان برا خوشهویستهکم)... ولی نمتوانست خودش رو کنترل کنه اشکاش رو پاک کردم...گفت دیگه برنگرد پیش اونا به خدا خودم میرم برات کار میکنم نمیزام منت کسی رو بکشی... 😊منم از خوشحالی و غیرتش خندیدم گفتم اخر باوانهکم نمیتوانم تبسم رو چکار کنم حاضرم از این بدتر بکشم ولی تبسم رو توی غم نبینم... گفت برات میدزدمش گفتم حرف زدن آسونه ولی نمیشه به خدا نمیشه... گفت باشه بیا امروز بریم پیش کاک امیر باهاش حرف بزنم منم خیلی دوست داشتم عصر رفتیم اونجای که درس_قرآن میکند داد تازه کلاس قرآن گذاشته بود باهاش هماهنگی کردیم رفتیم پیششون گفت بیا خواهرم ببینم چکار کردی... منم همه چی رو براش تعریف کردم گفتم حتی قرص اعصاب مصرف میکنم... گفت سبحان الله نها خواهرم انقدر ایمانت ضعیف شده که به جای اینکه به الله پناه ببری به دارو پناه بردی...؟ والله ازتو انتظار نداشتم منم خواستم کارم رو توجیه کنم گفتم این همه بلا به سرم اومده شما درکم نمیکنید... گفت خوب درکت میکنم ولی بازم ازت ناراحتم که ایمانت انقدر ضعیفه... ✨برام از کلام_الله گفت از صبر حضرت ایوب از حضرت آسیه از حضرت مریم و حضرت عایشه که چطور بهش تهمت زدن ؛ گفت تو هم مثل اونها باش قوی باش امیدت را به الله از دست نده... 👌🏼از امروز تمام نمازهایت را سر وقت بخوان و از خدا طلب بخشش و صبر کن... خیلی احساس آرامش کردم خیلی دلم آروم شد احساس کردم که خیلی سبک شدم.... 🔹مدتی با قرآن خواندن و نماز خودندن تو خونه شروع کردم ادامه دادم شوهرم بی تفاوت بود ولی وقتی از چیزی عصبانی میشد رو جانماز بودم یا قرآن میخوندم استغفرالله خیلی کفر میکرد من همیشه براش دعا میکردم که خدا هدایتش کنه...اون مدت با خواندن قرآن نماز و دعای خیر خیلی بهتر شده بودم تا حدی که هیچ قرصی نمیخوردم....
@padeshahi_bakhoda
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
انگار واقعا دیوانه شده بودم انگار از بی کسی و بدبختی هایم فقط مرگ را لایق خودم میدانستم بارها تو ذهنم میگفتم چرا خودکشی نکنم؟ تا کی...؟ بازم شیطان را لعنت میکردم و میگفت این ها امتحان خداست... 😔 افسردگیم روز به روز بدتر میشد شوهرم اصلا بهم توجه نمیکرد بدترم میکرد با کارها و با کفر کردن هایش دردم بیشتر میشد با التماس و بدبختی منو به خونه پدرم میبرد پدرم شده بود یه فقیر و خانواده شوهرم شده بودن ثروتمند... 😔به بابام میگفت گدا به خودم میگفت بچه گدا ؛ خوب هم میدونست بابام وقتی ثروتمند بود اونا برای نون شبشون منتظر بودن گاوشون براشون شیر بده تا ببرن بفروشن برای نون شب شون... ☝️🏼 ثروت مال الله متعال است خودش میده وخودش میگیره ولی از حرف های اونها بدم می اومد... درست یه هفته میشد که ازش خواهشو تمنا کردم تا منو خونه پدرم ببره البته فقط بخاطر برادرهام و خیلی هم دلتنگ خواهر و مامانم بودگ خیلی بهشون احتیاج داشتم با هر بدبختی راضیش کردم تا من رو برد خونه پدرم وقتی دیدمشون بغلشون کردم اینقدر گریه کردم تا اشک چشمم خشک شد اونها از من بدتر بودن خیلی دلشون برای من تبسم تنگ شده بود.... نهار خوردیم و حامد اومد پیشم گفت ابجی نها چرا اینجوری شدی؟ انگار صد_سال عمرته خیلی داغون و پیر شدی تو الان نوزده سالته ولی به یه صد ساله میخوری... غم و اندوه تو صورتت معلومه؛ چی شده برام بگو... 😭منم با دلی پر و گلوی پر از بغض براش همه چی رو گفتم حتی گفتم بعضی وقتا تو ذهنم میاد که خودکشی کنم... حامد خلیی از حرف هام ناراحت شد سرش رو گذاشت رو زانوم سکوت کرد؛ بعدش همش میگفت اخ آبجیه بیچارهم ای کاش میمُردم همچین روزی رو نمیدیم... به الله قسم از مامانم بیشتر دوست دارم حس عجیبی بهت دارم احساس کردم ازتون خیسه وقتی نگاش کردم داشت گریه میکردم بغلش کردم چشماش رو بوسیدم.. گفتم (نگیره رهشه گیان برا خوشهویستهکم)... ولی نمتوانست خودش رو کنترل کنه اشکاش رو پاک کردم...گفت دیگه برنگرد پیش اونا به خدا خودم میرم برات کار میکنم نمیزام منت کسی رو بکشی... 😊منم از خوشحالی و غیرتش خندیدم گفتم اخر باوانهکم نمیتوانم تبسم رو چکار کنم حاضرم از این بدتر بکشم ولی تبسم رو توی غم نبینم... گفت برات میدزدمش گفتم حرف زدن آسونه ولی نمیشه به خدا نمیشه... گفت باشه بیا امروز بریم پیش کاک امیر باهاش حرف بزنم منم خیلی دوست داشتم عصر رفتیم اونجای که درس_قرآن میکند داد تازه کلاس قرآن گذاشته بود باهاش هماهنگی کردیم رفتیم پیششون گفت بیا خواهرم ببینم چکار کردی... منم همه چی رو براش تعریف کردم گفتم حتی قرص اعصاب مصرف میکنم... گفت سبحان الله نها خواهرم انقدر ایمانت ضعیف شده که به جای اینکه به الله پناه ببری به دارو پناه بردی...؟ والله ازتو انتظار نداشتم منم خواستم کارم رو توجیه کنم گفتم این همه بلا به سرم اومده شما درکم نمیکنید... گفت خوب درکت میکنم ولی بازم ازت ناراحتم که ایمانت انقدر ضعیفه... ✨برام از کلام_الله گفت از صبر حضرت ایوب از حضرت آسیه از حضرت مریم و حضرت عایشه که چطور بهش تهمت زدن ؛ گفت تو هم مثل اونها باش قوی باش امیدت را به الله از دست نده... 👌🏼از امروز تمام نمازهایت را سر وقت بخوان و از خدا طلب بخشش و صبر کن... خیلی احساس آرامش کردم خیلی دلم آروم شد احساس کردم که خیلی سبک شدم.... 🔹مدتی با قرآن خواندن و نماز خودندن تو خونه شروع کردم ادامه دادم شوهرم بی تفاوت بود ولی وقتی از چیزی عصبانی میشد رو جانماز بودم یا قرآن میخوندم استغفرالله خیلی کفر میکرد من همیشه براش دعا میکردم که خدا هدایتش کنه...اون مدت با خواندن قرآن نماز و دعای خیر خیلی بهتر شده بودم تا حدی که هیچ قرصی نمیخوردم....
@padeshahi_bakhoda