.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 198 "
لبخندی زدم و همراه خودم به عمارت بردمش . رفتیم سمت آشپزخونه خدمه همینطور که من و سالار رو دیدند اول کمی اخم کردند و بعد به من احترامی گذاشتند منم مثل خودشون اخم کردم و گفتم :
_بهم کباب مرغ با برنج بدید .
-چشم خانزاده الان آماده میکنم براتون .
-دوپرس میخوام !! یکی برای خودم یکی برای برادرم .
- چشم خانزاده .
برگشتم و دوباره دست سالار رو گرفتم و رفتیم بیرون . سر میز نشستیم و منتظر شدیم که برامون غذا رو بیارن .
سالار با تعجب به همه جا نگاه میکرد بیچاره حق داشت کل عمرش رو توی اون اتاق ها گذرونده بود :
_تو اینجا نهار میخوری سیروان !؟
-اره چطور !
-خیلی بزرگ و قشنگه خوش به حالت منو دایه فاطی هیچ وقت رنگ اینجا رو ندیم اون بیچاره ام حق نداشت بیاد اینجا !!
میگن مادر من خطا کرده چه کاری انجام داده سیروان که منم دارم بخاطر خطای مادرم مجازات میشم !؟
دستی به موهاش رسوندم و آروم بهمشوت ریختم :
_ منم نمیدونم داداشی !!
توام بهش فکر نکن مادرت هرکار کرده به تو ربطی نداره توام از این به بعد همین جا غذا میخوری و زندگی میکنی هوم !!
چشمهاش درخشید و گفت :
_واقعا !؟
خان میذاره یعنی ؟؟
-اره وقتی من ازش بخوام میذاره
چند دقیقه بعد غذا رو آوردند اون رو که بیشتر بود به سالار دادم و گفتم :
_بخور .
سالار هم که معلوم بود خیلی گشنشه با ولع شروع کرد به خوردن منم همینطور با لبخند بهش نگاه میکردم .
یه اتاق به سالار نشون دادم و گفتم :
_تو همین جا بمون تا من بیام داداشی باشه !؟
سالار باشه ای گفت و رفت تو ، وقتی برگشتم مامان با حالت زاری بهم نگاه کرد :
_پسرم مگه نگفتم به این بچه نزدیک نشو !! به حرفم گوش که ندادی هیچ دستشم گرفتی آوردی عمارت دنبال شر میگردی ! خودت میدونی پدرت چقدر از این پسر ....
نذاشتم مامان ادامه بده بهش نزدیک شدم و گفتم :
_مامان اون کلمه رو نیار ممکنه سالار بشنوه !! من باهاش حرف میزنم . توی اون اتاقک هیچکس بهش نمیرسه مامان !
وقتی امروز رفتم اتاقکا خیلی سرد بودند نه بهش غذا میدن نه آب !!
چون بابا بهش توجه نمیکنه خدمههم همین کار رو میکنند باید اینجا باشه که خدمه هم مجبور بشند براش کاری انجام بدن .
بابا به عنوان پسرش نمیتونه قبولش کنه ولی به عنوان زیر دست و مشاور من که میتونه . مگه من قرار نیست بشم خان بعدی خوب سیروان هم میشه زیر دست و مشاور من
-بابات دیگه به هیچ زیر دستی اعتماد نداره پسرم نمیبینی خودش تنها چند ساله کاراش رو انجام میده
اتفاقا همین زیر دستی که تو میگی پدرت هم داشت از بچگی ام باهاش بزرگ شده بود ولی چیشد بهش خیانت کرد و از پشت بهش خنجر زد !
-قرار نیست این اتفاق برای من بیوفته مامان من با بابا حرف میزنم
مامان که دید حریف من نمیشه دستی توی هوا تکون داد و گفت :
_هرکار دوست داری بکن سیروان من دیگه کشش کارای تو رو ندارم
بعد برگشت و رفت سمت اتاقش منم رفتم سمت اتاق کار بابا . تقهای به در زدم و بعد در رو باز کردم و وارد اتاق شدم .
-سلام بابا .
بابا سرش رو برام بالا و پایین کرد و گفت :
_سلام پسرم چیزی شده !؟
-بابا میتونم باهات چند دقیقه ای صحبت کنم البته اگه وقت داری !!
بابا دست از کار کشید و گفت :
_آره بیا داخل
لبخندی زدم و در رو بستم و رفتم سمت میز بابا و روی مبل نشستم در همین حال گفتم :
_خوبی بابا چکار داری میکنی !؟
-دارم به نامههای رعیت جواب میدم
-خودتون تک به تک !؟
-اره دیگه به من نامه دادند باید خودم بهشون جواب بدم .
-اهان خیلی خوبه بابا .
-خوب حرفتو بزن سیروان حتما در مورد سالاره آره !! دیدم اوردیش عمارت .
-واقعا !؟ از کجا بابا ؟؟
-از پنجره دیدم دستش رو گرفتی داری میاری عمارت چرا این کار رو کردی !؟
-راستش بابا ، رفتم بهش سر بزنم ، اتاقکا سرد سرد بود ، هیچکس نه بهش هیزم داده بود تا بخاری رو روشن کنه نه نفت تا چراغش رو روشن کنه و حتی بهش آب و غذا هم نداده بودند بچه بیچاره گرسنه بود
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 198 "
لبخندی زدم و همراه خودم به عمارت بردمش . رفتیم سمت آشپزخونه خدمه همینطور که من و سالار رو دیدند اول کمی اخم کردند و بعد به من احترامی گذاشتند منم مثل خودشون اخم کردم و گفتم :
_بهم کباب مرغ با برنج بدید .
-چشم خانزاده الان آماده میکنم براتون .
-دوپرس میخوام !! یکی برای خودم یکی برای برادرم .
- چشم خانزاده .
برگشتم و دوباره دست سالار رو گرفتم و رفتیم بیرون . سر میز نشستیم و منتظر شدیم که برامون غذا رو بیارن .
سالار با تعجب به همه جا نگاه میکرد بیچاره حق داشت کل عمرش رو توی اون اتاق ها گذرونده بود :
_تو اینجا نهار میخوری سیروان !؟
-اره چطور !
-خیلی بزرگ و قشنگه خوش به حالت منو دایه فاطی هیچ وقت رنگ اینجا رو ندیم اون بیچاره ام حق نداشت بیاد اینجا !!
میگن مادر من خطا کرده چه کاری انجام داده سیروان که منم دارم بخاطر خطای مادرم مجازات میشم !؟
دستی به موهاش رسوندم و آروم بهمشوت ریختم :
_ منم نمیدونم داداشی !!
توام بهش فکر نکن مادرت هرکار کرده به تو ربطی نداره توام از این به بعد همین جا غذا میخوری و زندگی میکنی هوم !!
چشمهاش درخشید و گفت :
_واقعا !؟
خان میذاره یعنی ؟؟
-اره وقتی من ازش بخوام میذاره
چند دقیقه بعد غذا رو آوردند اون رو که بیشتر بود به سالار دادم و گفتم :
_بخور .
سالار هم که معلوم بود خیلی گشنشه با ولع شروع کرد به خوردن منم همینطور با لبخند بهش نگاه میکردم .
یه اتاق به سالار نشون دادم و گفتم :
_تو همین جا بمون تا من بیام داداشی باشه !؟
سالار باشه ای گفت و رفت تو ، وقتی برگشتم مامان با حالت زاری بهم نگاه کرد :
_پسرم مگه نگفتم به این بچه نزدیک نشو !! به حرفم گوش که ندادی هیچ دستشم گرفتی آوردی عمارت دنبال شر میگردی ! خودت میدونی پدرت چقدر از این پسر ....
نذاشتم مامان ادامه بده بهش نزدیک شدم و گفتم :
_مامان اون کلمه رو نیار ممکنه سالار بشنوه !! من باهاش حرف میزنم . توی اون اتاقک هیچکس بهش نمیرسه مامان !
وقتی امروز رفتم اتاقکا خیلی سرد بودند نه بهش غذا میدن نه آب !!
چون بابا بهش توجه نمیکنه خدمههم همین کار رو میکنند باید اینجا باشه که خدمه هم مجبور بشند براش کاری انجام بدن .
بابا به عنوان پسرش نمیتونه قبولش کنه ولی به عنوان زیر دست و مشاور من که میتونه . مگه من قرار نیست بشم خان بعدی خوب سیروان هم میشه زیر دست و مشاور من
-بابات دیگه به هیچ زیر دستی اعتماد نداره پسرم نمیبینی خودش تنها چند ساله کاراش رو انجام میده
اتفاقا همین زیر دستی که تو میگی پدرت هم داشت از بچگی ام باهاش بزرگ شده بود ولی چیشد بهش خیانت کرد و از پشت بهش خنجر زد !
-قرار نیست این اتفاق برای من بیوفته مامان من با بابا حرف میزنم
مامان که دید حریف من نمیشه دستی توی هوا تکون داد و گفت :
_هرکار دوست داری بکن سیروان من دیگه کشش کارای تو رو ندارم
بعد برگشت و رفت سمت اتاقش منم رفتم سمت اتاق کار بابا . تقهای به در زدم و بعد در رو باز کردم و وارد اتاق شدم .
-سلام بابا .
بابا سرش رو برام بالا و پایین کرد و گفت :
_سلام پسرم چیزی شده !؟
-بابا میتونم باهات چند دقیقه ای صحبت کنم البته اگه وقت داری !!
بابا دست از کار کشید و گفت :
_آره بیا داخل
لبخندی زدم و در رو بستم و رفتم سمت میز بابا و روی مبل نشستم در همین حال گفتم :
_خوبی بابا چکار داری میکنی !؟
-دارم به نامههای رعیت جواب میدم
-خودتون تک به تک !؟
-اره دیگه به من نامه دادند باید خودم بهشون جواب بدم .
-اهان خیلی خوبه بابا .
-خوب حرفتو بزن سیروان حتما در مورد سالاره آره !! دیدم اوردیش عمارت .
-واقعا !؟ از کجا بابا ؟؟
-از پنجره دیدم دستش رو گرفتی داری میاری عمارت چرا این کار رو کردی !؟
-راستش بابا ، رفتم بهش سر بزنم ، اتاقکا سرد سرد بود ، هیچکس نه بهش هیزم داده بود تا بخاری رو روشن کنه نه نفت تا چراغش رو روشن کنه و حتی بهش آب و غذا هم نداده بودند بچه بیچاره گرسنه بود
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.