.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 186 "
در حالی که صورتم جمع شده بود گفتم :
_نریزی توم حامله بشم محمد !!
-خیالت راحت !! عجب تنگی پریسیما هرچی میکنمت جا اینکه گشاد بشی تنگ تر میشی .
لبخندی از حرفش زدم :
_خیله خوب دیگه بسه ، باید بری ممکنه الانا دیگه کسی بیاد .
خم شد و آروم لیسی به لبام زد و مک محکمی ازشون گرفت منم باهاش همراهی کردم با چشمکی گفت :
_ای جونم فدات چشم خانم من برم ، دو شب دیگه دوباره میبینمت .
هر دو شب یکبار هم دیگه رو میدیدیم اینجوری هم کسی شک نمیکرد .
از روم بلند شد و بعد اینکه خودش رو تمیز کرد تند لباس پوشید و رفت بیرون . سالار رو به فاطمه میسپردم الان که بزرگتر شده بود کمتر بهونهی منو میگرفت و بیشتر با فاطمه اخت بود منم لباس پوشیدم و بعد گرفتم خوابیدم به حدی خسته بودم که همینطور چشمهام اومد روی هم دیگه به خواب عمیقی فرو رفتم .
****
سر میز نهار سیمین خانم همش بهم میگفت اینو بخورم اونو بخورم زلیخا و خان هم مشغول خوردن بودند .
خوب بود که سیمین خانم پشت منو میگرفت این کارش زلیخا رو میسوزوند نیم نگاهی به زلیخا کردم که دیدم اخم ریزی کرده و داره هم خودش غذا میخوره هم به پسرش غذا میده الان پسرش حدودا چهار و پنج سال داشت .
وقتی دید دارم به پسرش نگاه میکنم اخم پر رنگی کرد و پسرش رو خودش نزدیک تر کرد نیشخندی زدم و نگاه ازش گرفتم .
اگه بخاطر پسرم نبود یک لحظه ام اینجا رو تحمل نمیکردم مگه خر بودم !؟ غذا تموم شد و من تشکری کردم طبق عادت باید منتظر میشدم تا خان غذاش رو تموم کنه و بعد همه از جامون بلند شیم
سیمین خانم نیم نگاهی به من انداخت :
_حتما نگران سالاری دخترم پاشو تو که غذات رو تموم کردی برو پیش پسرت از فردا هم بیارش سر میز عادت کنه که اینجا غذا بخوره و به هممون عادت کنه .
-چشم خانم
تکونی به خودم دادم و از جام بلند شدم احترامی به خان گذاشتم که اصلا سرش رو بلند نکرد ببینه دارم چکار میکنم .
منم اهمیتی ندادم و برگشتم و با دو رفتم سمت پلهها به اتاق که رسیدم وارد اتاق شدم .
فاطمه درحال بازی با سالار بود منو که دید لبخندی زد و گفت :
_خانم اومدید داشتم با آقا سالار بازی میکردم خیلی بهونه شما رو میگرفت فکر کنم گشنشه خانم .
رفتم سمتش و بغلش کردم گونش رو محکم بوسیدم و گفتم :
_بدش به من ، عشق من گرسنته بیا بهت شیر بدم
سینمو در آوردم و همزمان رفتم نشستم . سالار سینمو گرفت و شروع کرد به شیر خوردن
فاطمه با لبخند بهم نگاه کرد :
_خانم مادر بودن خیلی بهتون مییاد همینطور اینکه خانم این عمارت شدن شما
با خانزاده شانس اینو دارید که خانم این عمارت بشید البته الان هستیدها ولی خوب میتونید بیشتر جایگاهتون رو بالا ببرید .
فاطمه چقدر دلش خوش بود به چیا فکر که نمیکرد اگه جای من بود یک ثانیهام این حرفها رو نمیزد .
مادر بودن بهم میاومد ولی به شرطی که توی جای درست مادر شده باشم نه اینجا .
جوابی به فاطمه ندادم . دیگه تحمل کردن اینجا واقعا برام عذاب آور بود .
سالار شیر خورد ، سینمو از دهنش بیرون آوردم . حس میکردم خیلی خسته ام فاطمه رو مخاطب قرار دادم :
_فاطمه میشه بیای سالار رو بگیری حس میکنم خیلی خسته ام
فاطمه خیلی زود از جاش بلند شد و اومد سمتم . سالار رو ازم گرفت و دستی رو پیشونیم گذاشت :
_خانم این چند وقت خیلی رنگ پریده به نظر میرسید میخواید سرما بخورید !؟
-نمیدونم خیلی کسلم و زود خسته میشم سالار رو برو بخوابون منم کنارش بخوابم .
-چشم خانم .
سالار رو خوابوند و بعد برگشت سمتم
-خانم راستی من امروز نتونستم لباسهای خانزاده رو بشورم چون عادت ماهیانه شدم حالم خیلی خوب نبود فردا میشورم
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 186 "
در حالی که صورتم جمع شده بود گفتم :
_نریزی توم حامله بشم محمد !!
-خیالت راحت !! عجب تنگی پریسیما هرچی میکنمت جا اینکه گشاد بشی تنگ تر میشی .
لبخندی از حرفش زدم :
_خیله خوب دیگه بسه ، باید بری ممکنه الانا دیگه کسی بیاد .
خم شد و آروم لیسی به لبام زد و مک محکمی ازشون گرفت منم باهاش همراهی کردم با چشمکی گفت :
_ای جونم فدات چشم خانم من برم ، دو شب دیگه دوباره میبینمت .
هر دو شب یکبار هم دیگه رو میدیدیم اینجوری هم کسی شک نمیکرد .
از روم بلند شد و بعد اینکه خودش رو تمیز کرد تند لباس پوشید و رفت بیرون . سالار رو به فاطمه میسپردم الان که بزرگتر شده بود کمتر بهونهی منو میگرفت و بیشتر با فاطمه اخت بود منم لباس پوشیدم و بعد گرفتم خوابیدم به حدی خسته بودم که همینطور چشمهام اومد روی هم دیگه به خواب عمیقی فرو رفتم .
****
سر میز نهار سیمین خانم همش بهم میگفت اینو بخورم اونو بخورم زلیخا و خان هم مشغول خوردن بودند .
خوب بود که سیمین خانم پشت منو میگرفت این کارش زلیخا رو میسوزوند نیم نگاهی به زلیخا کردم که دیدم اخم ریزی کرده و داره هم خودش غذا میخوره هم به پسرش غذا میده الان پسرش حدودا چهار و پنج سال داشت .
وقتی دید دارم به پسرش نگاه میکنم اخم پر رنگی کرد و پسرش رو خودش نزدیک تر کرد نیشخندی زدم و نگاه ازش گرفتم .
اگه بخاطر پسرم نبود یک لحظه ام اینجا رو تحمل نمیکردم مگه خر بودم !؟ غذا تموم شد و من تشکری کردم طبق عادت باید منتظر میشدم تا خان غذاش رو تموم کنه و بعد همه از جامون بلند شیم
سیمین خانم نیم نگاهی به من انداخت :
_حتما نگران سالاری دخترم پاشو تو که غذات رو تموم کردی برو پیش پسرت از فردا هم بیارش سر میز عادت کنه که اینجا غذا بخوره و به هممون عادت کنه .
-چشم خانم
تکونی به خودم دادم و از جام بلند شدم احترامی به خان گذاشتم که اصلا سرش رو بلند نکرد ببینه دارم چکار میکنم .
منم اهمیتی ندادم و برگشتم و با دو رفتم سمت پلهها به اتاق که رسیدم وارد اتاق شدم .
فاطمه درحال بازی با سالار بود منو که دید لبخندی زد و گفت :
_خانم اومدید داشتم با آقا سالار بازی میکردم خیلی بهونه شما رو میگرفت فکر کنم گشنشه خانم .
رفتم سمتش و بغلش کردم گونش رو محکم بوسیدم و گفتم :
_بدش به من ، عشق من گرسنته بیا بهت شیر بدم
سینمو در آوردم و همزمان رفتم نشستم . سالار سینمو گرفت و شروع کرد به شیر خوردن
فاطمه با لبخند بهم نگاه کرد :
_خانم مادر بودن خیلی بهتون مییاد همینطور اینکه خانم این عمارت شدن شما
با خانزاده شانس اینو دارید که خانم این عمارت بشید البته الان هستیدها ولی خوب میتونید بیشتر جایگاهتون رو بالا ببرید .
فاطمه چقدر دلش خوش بود به چیا فکر که نمیکرد اگه جای من بود یک ثانیهام این حرفها رو نمیزد .
مادر بودن بهم میاومد ولی به شرطی که توی جای درست مادر شده باشم نه اینجا .
جوابی به فاطمه ندادم . دیگه تحمل کردن اینجا واقعا برام عذاب آور بود .
سالار شیر خورد ، سینمو از دهنش بیرون آوردم . حس میکردم خیلی خسته ام فاطمه رو مخاطب قرار دادم :
_فاطمه میشه بیای سالار رو بگیری حس میکنم خیلی خسته ام
فاطمه خیلی زود از جاش بلند شد و اومد سمتم . سالار رو ازم گرفت و دستی رو پیشونیم گذاشت :
_خانم این چند وقت خیلی رنگ پریده به نظر میرسید میخواید سرما بخورید !؟
-نمیدونم خیلی کسلم و زود خسته میشم سالار رو برو بخوابون منم کنارش بخوابم .
-چشم خانم .
سالار رو خوابوند و بعد برگشت سمتم
-خانم راستی من امروز نتونستم لباسهای خانزاده رو بشورم چون عادت ماهیانه شدم حالم خیلی خوب نبود فردا میشورم
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.