.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 135 "
با ابروهای بالا رفته بهش نگاه کردم :
_مادرم تورو خریده !؟ برای چی !! از کجا !؟
سرش رو پایین انداخت و گفت :
_ بله آقا ایشون منو از دست یه مشت آدم نامرد نجات دادند وقتی پدر و مادرم کشته شدند و سرپناهی نداشتم یه پولی به اون نامردا دادن و در حقیقت منو ازشون خریدن و آوردند اینجا خیلی مدیون ایشون هستم .
-اهان که اینطور خوب زلیخا همسر منه حق داره تورو ندیده تا حالا ، حتی منم تورو ندیده بودم نگران شده حالا که اینجا سوت و کور بوده و همه به عزاداری مشغول بودن تورو یهویی دیده ، فکر کرده میخوای سوءاستفادهای چیزی کنی تو برو من باهاش حرف میزنم .
لبخندی زد و گفت :
_ باشه ممنونم !
بعد احترامی گذاشت و خیلی زود رفت منم نفسی بیرون دادم و سرم رو به عنوان تاسف تکون دادم و برگشتم و رفتم سمت اتاقم .
واقعا گاهی وقتا از دست این زنها آدم شاخ در میآورد
یه کارایی میکردند که به عقل جن هم نمیرسد . در اتاقم رو باز کردم و آروم وارد اتاق شدم .
زلیخا داشت با سیروان بازی میکرد و میخندید منو که دید ساکت شد و لبخند از رو لبش محو شد .
خودش رو جمع و جور کرد و گفت :
_ سلام !!
لبخند تلخی زدم و بعد در رو بستم :
_سلام عزیزم راحت باش !! درسته بابام فوت شده ولی قرار نیست خنده از رو لب بقیه بره ! مخصوصا تو که همیشه در حال خندهای .
با مکث سیروان رو بلند کرد و گذاشت رو پاش با دست اشاره سمت من گفت :
_ببین بابایی اومده ببینش !!
سیروان با دیدنش خندید . خیلی خوشگل شد . رفتم سمتشون . یعنی باید خداروشکر میکردم که دوتاشون رو دارم اگه نداشتم نمیدونستم باید چکار کنم .
کنارشون نشستم و سیروان رو گرفتم و بعد عمیق بوسیدم آرامشی وجودم رو گرفت .
-وای خدا مرسی ، مرسی که تورو دارم مرسی که مادرت رو دارم شما هر دوتون منبع آرامش هستید .
نگاهی به زلیخا انداختم :
_مخصوصا تو زلیخا ، تو برای من خاصی بیشتر از هر زن و دختری که دیدمو خواهم دید .
فقط بهم نگاه کرد و بعد سرش رو پایین انداخت زیر لب گفت :
_توام همینطور .
-فدات شم . من اومدم اینجوری یکم استراحت کنم به محمد قول دادم الآنم دارم دور میچرخم !
زلیخا سرش رو بلند کرد : راست میگی باید استراحت کنی چشمهات خیلی سرخ شده بچه رو بده من !! تورو برو استراحت .
خودش رو سمت من کشید و بعد منم بچه رو بهش دادم
-باشه عزیزم !
بعدم دوباره از جام بلند شدم بعد آوردن یه بالشت و لحاف روی زمین دراز کشیدم .
-نمیخوای برات تشک بیارم !؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : نه !!
همینطوری خوبه یک ساعت بخوابم کافیه !
باشهای گفت منم چشمهام رو بستم و بعد به خواب عمیقی فرو رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم .
****
" صنم "
زهرا با صورتی جمع شده نگاه از سیمین که داشت از مهمونا تشکر میکرد گرفت :
_وای چقدر حالم از این هرزه بهم میخوره . اومده جای شما رو گرفته یکیام نمیاد پیش مامان تسلیت بگه انگار نه انگار بابا شوهر مامان هم بوده یه جوری این سلیطه خودش رو توی دل بقیه جا داده که هیچکس ما رو آدم حساب نمیکنه . ما بچههاش نیستیم !؟
نیشخندی زدم زهرا چقدر آسوده صحبت میکرد . واقعا از این خبر نداشت من خان رو بعد آوردن سیمین واقعا دیگه به عنوان شوهرم ذره ای قبول نداشتم
اگه ازش جدا نشدم فقط بخاطر دوقلوهام بود میترسیدم ازم بگیرشون ، بخاطر همین ازش خواستم که منو ببره یه جای دیگه که چشمم به این و زن و بچهاش نیوفته !
انتظار داشتم که این زن رو از این عمارت ببره ولی با پرویی قبول کرد و من و دخترام رو از این عمارت برد و شاید ماه تا ماه ازمون خبر نمیگرفت .
چه تنهاییهایی و غصههایی خوردم تا این دو تا دختر رو دست تنها بزرگ کردم . شکر خدا هم به یه جایی هم رسیدند و تونستند که منو سر بلند کنند .
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 135 "
با ابروهای بالا رفته بهش نگاه کردم :
_مادرم تورو خریده !؟ برای چی !! از کجا !؟
سرش رو پایین انداخت و گفت :
_ بله آقا ایشون منو از دست یه مشت آدم نامرد نجات دادند وقتی پدر و مادرم کشته شدند و سرپناهی نداشتم یه پولی به اون نامردا دادن و در حقیقت منو ازشون خریدن و آوردند اینجا خیلی مدیون ایشون هستم .
-اهان که اینطور خوب زلیخا همسر منه حق داره تورو ندیده تا حالا ، حتی منم تورو ندیده بودم نگران شده حالا که اینجا سوت و کور بوده و همه به عزاداری مشغول بودن تورو یهویی دیده ، فکر کرده میخوای سوءاستفادهای چیزی کنی تو برو من باهاش حرف میزنم .
لبخندی زد و گفت :
_ باشه ممنونم !
بعد احترامی گذاشت و خیلی زود رفت منم نفسی بیرون دادم و سرم رو به عنوان تاسف تکون دادم و برگشتم و رفتم سمت اتاقم .
واقعا گاهی وقتا از دست این زنها آدم شاخ در میآورد
یه کارایی میکردند که به عقل جن هم نمیرسد . در اتاقم رو باز کردم و آروم وارد اتاق شدم .
زلیخا داشت با سیروان بازی میکرد و میخندید منو که دید ساکت شد و لبخند از رو لبش محو شد .
خودش رو جمع و جور کرد و گفت :
_ سلام !!
لبخند تلخی زدم و بعد در رو بستم :
_سلام عزیزم راحت باش !! درسته بابام فوت شده ولی قرار نیست خنده از رو لب بقیه بره ! مخصوصا تو که همیشه در حال خندهای .
با مکث سیروان رو بلند کرد و گذاشت رو پاش با دست اشاره سمت من گفت :
_ببین بابایی اومده ببینش !!
سیروان با دیدنش خندید . خیلی خوشگل شد . رفتم سمتشون . یعنی باید خداروشکر میکردم که دوتاشون رو دارم اگه نداشتم نمیدونستم باید چکار کنم .
کنارشون نشستم و سیروان رو گرفتم و بعد عمیق بوسیدم آرامشی وجودم رو گرفت .
-وای خدا مرسی ، مرسی که تورو دارم مرسی که مادرت رو دارم شما هر دوتون منبع آرامش هستید .
نگاهی به زلیخا انداختم :
_مخصوصا تو زلیخا ، تو برای من خاصی بیشتر از هر زن و دختری که دیدمو خواهم دید .
فقط بهم نگاه کرد و بعد سرش رو پایین انداخت زیر لب گفت :
_توام همینطور .
-فدات شم . من اومدم اینجوری یکم استراحت کنم به محمد قول دادم الآنم دارم دور میچرخم !
زلیخا سرش رو بلند کرد : راست میگی باید استراحت کنی چشمهات خیلی سرخ شده بچه رو بده من !! تورو برو استراحت .
خودش رو سمت من کشید و بعد منم بچه رو بهش دادم
-باشه عزیزم !
بعدم دوباره از جام بلند شدم بعد آوردن یه بالشت و لحاف روی زمین دراز کشیدم .
-نمیخوای برات تشک بیارم !؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : نه !!
همینطوری خوبه یک ساعت بخوابم کافیه !
باشهای گفت منم چشمهام رو بستم و بعد به خواب عمیقی فرو رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم .
****
" صنم "
زهرا با صورتی جمع شده نگاه از سیمین که داشت از مهمونا تشکر میکرد گرفت :
_وای چقدر حالم از این هرزه بهم میخوره . اومده جای شما رو گرفته یکیام نمیاد پیش مامان تسلیت بگه انگار نه انگار بابا شوهر مامان هم بوده یه جوری این سلیطه خودش رو توی دل بقیه جا داده که هیچکس ما رو آدم حساب نمیکنه . ما بچههاش نیستیم !؟
نیشخندی زدم زهرا چقدر آسوده صحبت میکرد . واقعا از این خبر نداشت من خان رو بعد آوردن سیمین واقعا دیگه به عنوان شوهرم ذره ای قبول نداشتم
اگه ازش جدا نشدم فقط بخاطر دوقلوهام بود میترسیدم ازم بگیرشون ، بخاطر همین ازش خواستم که منو ببره یه جای دیگه که چشمم به این و زن و بچهاش نیوفته !
انتظار داشتم که این زن رو از این عمارت ببره ولی با پرویی قبول کرد و من و دخترام رو از این عمارت برد و شاید ماه تا ماه ازمون خبر نمیگرفت .
چه تنهاییهایی و غصههایی خوردم تا این دو تا دختر رو دست تنها بزرگ کردم . شکر خدا هم به یه جایی هم رسیدند و تونستند که منو سر بلند کنند .
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.