.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 114 "
مامان خودش رو کشید جلو و دستم رو گرفت :
^باشه دخترم حرص نخور حالا چیزی نشده که . پاشو لباستو عوض کن بریم شام بخوریم .
سرم رو تکون دادم و باشهای گفتم
-باشه مامان صبر کن لباس عوض کنم خودم میز رو میچینم
-باشه دخترم !
****
" سالار "
زن داداش نگاهی بهم انداخت و گفت :
_سالارجان خبری از سیروان داری هرچی توی واتساپ بهش زنگ زدم تا باهاش تصویری صحبت کنم جواب نداد . نگرانشم .
توی دلم گفتم کجای کاری زن داداش ، اون پیری الان داره با مرگ دستو پنجه نرم میکنه تا حالا نمرده باشه شانس زیادی آورده .
-اره زن داداش من باهاش صحبت کردم
حالش خیلی خوبه . توی شرایطیه که نمیتونه صحبت کنه منم شانسی گرفتم جواب داد یه دوسه ماه دیگه کارش تموم شد برمیگرده شمه نگران نباش
زن داداش حالت ناراحتی به خودش داد :
_ای بابا این چند ماه رو چطوری تحمل کنم وقتی نیست . کاش همراهش رفته بودم .
-نمیشد زن داداش شما باید میموندین کنار سینا
-سینا زنش رو داشت سالار ماشاالله از همه نظر دلین جان خیلی خوبه ، سینا از این لحاظ خیلی شانس آورده .
اینم باید از تو تشکر کنم که این دختر خوب رو براش پیدا کردی . سیروان گفت تو این دختر رو پیشنهاد دادی .
لبخند ظاهری زدم :
_کاری نکردم زن داداش وظیفهاس .
همینطور که داشتیم حرف میزدیم شایگان و دلین وارد خونه شدند . صدای خندهی شایگان فضا رو پر کرد . ناخودآگاه با تعجب بهشون نگاه کردم .
واقعا شایگان داشت میخندید !؟ جای تعجب بود برام .
زن داداش از جاش بلند شد و رفت به استقبال شایگان و دلین
با قربون صدقه اول شایگان رو در آغوش کشید :
_قربون خندههات برم پسرم !!
شایگان عمیق مادرش رو در آغوش کشید . فهمیدم که توی این مدت خیلی به مادرش وابسته شده .
زن داداش از شایگان فاصله گرفت و با دلین هم مثل شایگان برخورد کرد . زن داداش برعکس سیروان خیلی مهربون بود .
تنها کسی بود که توی این خانواده بهش احترام میگذاشتم .
شایگان سنگینی نگاهم رو حس کرد و بهم زل زد .
با دیدن من اون چهرهی شادی که به خودش گرفته بود رو کنار زد و باز هم سرد و خشک شد .
اومد سمتم بهم که رسید بهم دست داد و گفت :
_سلام عمو .
دستش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم
-خیلی داره بهت خوش میگذره سینا بودن چطوره !؟ راضی هستی از این نقش .
ازم فاصله گرفت با نیشخند بهم نگاه کرد :
_بله عمو چیزی که سالها حقم بود رو نداشتم الان دارم تجربه میکنم و میبینم خانواده داشتن چیزیه که اصلا معنیش رو نمیدونستم ولی الان میفهمم . پس انتقام حق این مردکه !
چشمکی بهش زدم و گفتم :
_بله وارث بعدی خانوادهی تهرانی تویی بهم اعتماد کن ببین چجوری اون چیزی که حقته رو بهت برمیگردونم
صدای زن داداش مانع از این شد که شایگان جواب منو بده
-شما آقایون چی باهم پچ پچ میکنید
باید بریم شام بخوریم . بگم میز شام رو بچینند !؟
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 114 "
مامان خودش رو کشید جلو و دستم رو گرفت :
^باشه دخترم حرص نخور حالا چیزی نشده که . پاشو لباستو عوض کن بریم شام بخوریم .
سرم رو تکون دادم و باشهای گفتم
-باشه مامان صبر کن لباس عوض کنم خودم میز رو میچینم
-باشه دخترم !
****
" سالار "
زن داداش نگاهی بهم انداخت و گفت :
_سالارجان خبری از سیروان داری هرچی توی واتساپ بهش زنگ زدم تا باهاش تصویری صحبت کنم جواب نداد . نگرانشم .
توی دلم گفتم کجای کاری زن داداش ، اون پیری الان داره با مرگ دستو پنجه نرم میکنه تا حالا نمرده باشه شانس زیادی آورده .
-اره زن داداش من باهاش صحبت کردم
حالش خیلی خوبه . توی شرایطیه که نمیتونه صحبت کنه منم شانسی گرفتم جواب داد یه دوسه ماه دیگه کارش تموم شد برمیگرده شمه نگران نباش
زن داداش حالت ناراحتی به خودش داد :
_ای بابا این چند ماه رو چطوری تحمل کنم وقتی نیست . کاش همراهش رفته بودم .
-نمیشد زن داداش شما باید میموندین کنار سینا
-سینا زنش رو داشت سالار ماشاالله از همه نظر دلین جان خیلی خوبه ، سینا از این لحاظ خیلی شانس آورده .
اینم باید از تو تشکر کنم که این دختر خوب رو براش پیدا کردی . سیروان گفت تو این دختر رو پیشنهاد دادی .
لبخند ظاهری زدم :
_کاری نکردم زن داداش وظیفهاس .
همینطور که داشتیم حرف میزدیم شایگان و دلین وارد خونه شدند . صدای خندهی شایگان فضا رو پر کرد . ناخودآگاه با تعجب بهشون نگاه کردم .
واقعا شایگان داشت میخندید !؟ جای تعجب بود برام .
زن داداش از جاش بلند شد و رفت به استقبال شایگان و دلین
با قربون صدقه اول شایگان رو در آغوش کشید :
_قربون خندههات برم پسرم !!
شایگان عمیق مادرش رو در آغوش کشید . فهمیدم که توی این مدت خیلی به مادرش وابسته شده .
زن داداش از شایگان فاصله گرفت و با دلین هم مثل شایگان برخورد کرد . زن داداش برعکس سیروان خیلی مهربون بود .
تنها کسی بود که توی این خانواده بهش احترام میگذاشتم .
شایگان سنگینی نگاهم رو حس کرد و بهم زل زد .
با دیدن من اون چهرهی شادی که به خودش گرفته بود رو کنار زد و باز هم سرد و خشک شد .
اومد سمتم بهم که رسید بهم دست داد و گفت :
_سلام عمو .
دستش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم
-خیلی داره بهت خوش میگذره سینا بودن چطوره !؟ راضی هستی از این نقش .
ازم فاصله گرفت با نیشخند بهم نگاه کرد :
_بله عمو چیزی که سالها حقم بود رو نداشتم الان دارم تجربه میکنم و میبینم خانواده داشتن چیزیه که اصلا معنیش رو نمیدونستم ولی الان میفهمم . پس انتقام حق این مردکه !
چشمکی بهش زدم و گفتم :
_بله وارث بعدی خانوادهی تهرانی تویی بهم اعتماد کن ببین چجوری اون چیزی که حقته رو بهت برمیگردونم
صدای زن داداش مانع از این شد که شایگان جواب منو بده
-شما آقایون چی باهم پچ پچ میکنید
باید بریم شام بخوریم . بگم میز شام رو بچینند !؟
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.