.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 85 "
نمیدونم چرا اما با دیدن عکس سینا ته دلم بهش حسودی کردم باید تو کل زندگیش خیلی خوشبخت بوده باشه که کنار پدر و مادرش زندگی کرد و بزرگ شد .
در حالی که من نمیدونم به جرم کدوم گناه باید از بچگی اینجا بزرگ بشم و از خانواده طرد و محروم بشم تازه هیچ اسمم به عنوان یه آدم مرده به ثبت رسیده باشه واقعا عجیب بود !!
عمو که دید توی فکر فرو رفتم گفت :
_ چیشد رفتی تو فکر !! نکنه داری به این فکر میکنی که اگه جای سینا باشی چه زندگی داری آره !؟
یه زندگی خیلی خوب پسر !!
طوری که میگی چرا این همه سال من این زندگی رو نداشتم سیروان خیلی پول داره تموم این پولاهم حق توعه !!
حق توعی که از خودش دورت کرد و بهت انگ دیوونه بودن زد .
چشمام خودکار روی لبهای عمو زوم شد . و کلمات بارها توی ذهنم تکرار شد .
-بهت انگ دیوونه بودن زد . بهت انگ دیوونه بودن زد . بهت انگ دیوونه بودن زد . بهت انگ دیوونه بودن زد . بهت انگ دیوونه زد ...
این جمله بارها و بارها توی ذهنم تکرار شد .
تا جایی که گوشی عمو رو توی دستم فشار دادم و بعد خم شدم و سرم رو توی دستام گرفتم . شروع کردم به داد کشیدن .
عمو هل شده اومد سمتم . شونهام رو گرفت و تکون داد :
_چت شد شایگان !؟ آروم باش چت شد ...
من به حرفهای عمو اهمیتی ندادم . الان تلخی و زهری این حرفها رو با تک به تک وجودم درک کردم و از درد فریاد می کشیدم .
شاید قبلاً که از سینا خبری نداشتم چندان برام مهم نبود که پدر و مادرم منو ول کردن !!
ولی الان که سینا رو دیدم و از وجودش باخبر شدم میفهمم این چند سال چی کشیدم و چیو از دست دادم . من مهمترین اصل انسان بودن رو از دست داده اونم خانواده بود .
****
"سوگل مادر شایگان و سینا "
با حس دردی که توی قفسهی سینهام پیچید چشمام رو باز کردم و توی جام نشستم .
شروع کردم پشت هم نفس کشیدن . آب دهنم رو قورت دادم کابوس بدی دیده بودم .
برگشتم و یه لیوان آب برای خودم ریختم و بعد یه نفس سر کشیدم . حس کردم قطره اشکی از گوشهی چشمم در حال روون شدنه . دستی به چشمم کشیدم و بعد اشک چشمم رو پاک کردم .
خواب بود یا کابوس نمیدونم ولی هرچی بود بعد سالها هنوز قلب منو به در میآورد . هنوز که یاد شایگان پسر دوسالهام میافتم که از دستش دادم قلبم ریش ریش میشد
اگه الان بود باید قد و بالای سینا رو داشت . شاید نباید به این موضوع بعد گذشت این همه سال فکر میکردم اما من مادر بودم !! یه مادر هیچ وقت بچشو فراموش نمیکرد .
هرچند که سینا بعد از مرگ شایگان خیلی زود وارد زندگیم شد ولی هر بچهای جایگاه ویژه ای داشت پیش یه مادر هیچ بچهای نمیتونست جای اون یکی رو بگیره !
برای منم همینطور بود شایگان جای خودش رو داشت سینا هم جای خودش رو داشت .
صدای سیروان اومد :
_ سوگل !؟
برگشتم سمتش . توی جاش نیم خیز شد . با نور آباژور اتاق رو روشن کرد با حالت سوالی گفت :
_چیشده عزیزم چرا این موقع شب بیداری !؟
لبخند تلخی زدم ، هیچ وقت در مورد شایگان نمیتونستم جلوی سیروان صحبت کنم . شاید چون اونم ناراحت میشد و نمیخواست خاطرات قدیمی رو شخم بزنه . فراموش کرده بود ولی چرا من نمیتونستم !؟
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 85 "
نمیدونم چرا اما با دیدن عکس سینا ته دلم بهش حسودی کردم باید تو کل زندگیش خیلی خوشبخت بوده باشه که کنار پدر و مادرش زندگی کرد و بزرگ شد .
در حالی که من نمیدونم به جرم کدوم گناه باید از بچگی اینجا بزرگ بشم و از خانواده طرد و محروم بشم تازه هیچ اسمم به عنوان یه آدم مرده به ثبت رسیده باشه واقعا عجیب بود !!
عمو که دید توی فکر فرو رفتم گفت :
_ چیشد رفتی تو فکر !! نکنه داری به این فکر میکنی که اگه جای سینا باشی چه زندگی داری آره !؟
یه زندگی خیلی خوب پسر !!
طوری که میگی چرا این همه سال من این زندگی رو نداشتم سیروان خیلی پول داره تموم این پولاهم حق توعه !!
حق توعی که از خودش دورت کرد و بهت انگ دیوونه بودن زد .
چشمام خودکار روی لبهای عمو زوم شد . و کلمات بارها توی ذهنم تکرار شد .
-بهت انگ دیوونه بودن زد . بهت انگ دیوونه بودن زد . بهت انگ دیوونه بودن زد . بهت انگ دیوونه بودن زد . بهت انگ دیوونه زد ...
این جمله بارها و بارها توی ذهنم تکرار شد .
تا جایی که گوشی عمو رو توی دستم فشار دادم و بعد خم شدم و سرم رو توی دستام گرفتم . شروع کردم به داد کشیدن .
عمو هل شده اومد سمتم . شونهام رو گرفت و تکون داد :
_چت شد شایگان !؟ آروم باش چت شد ...
من به حرفهای عمو اهمیتی ندادم . الان تلخی و زهری این حرفها رو با تک به تک وجودم درک کردم و از درد فریاد می کشیدم .
شاید قبلاً که از سینا خبری نداشتم چندان برام مهم نبود که پدر و مادرم منو ول کردن !!
ولی الان که سینا رو دیدم و از وجودش باخبر شدم میفهمم این چند سال چی کشیدم و چیو از دست دادم . من مهمترین اصل انسان بودن رو از دست داده اونم خانواده بود .
****
"سوگل مادر شایگان و سینا "
با حس دردی که توی قفسهی سینهام پیچید چشمام رو باز کردم و توی جام نشستم .
شروع کردم پشت هم نفس کشیدن . آب دهنم رو قورت دادم کابوس بدی دیده بودم .
برگشتم و یه لیوان آب برای خودم ریختم و بعد یه نفس سر کشیدم . حس کردم قطره اشکی از گوشهی چشمم در حال روون شدنه . دستی به چشمم کشیدم و بعد اشک چشمم رو پاک کردم .
خواب بود یا کابوس نمیدونم ولی هرچی بود بعد سالها هنوز قلب منو به در میآورد . هنوز که یاد شایگان پسر دوسالهام میافتم که از دستش دادم قلبم ریش ریش میشد
اگه الان بود باید قد و بالای سینا رو داشت . شاید نباید به این موضوع بعد گذشت این همه سال فکر میکردم اما من مادر بودم !! یه مادر هیچ وقت بچشو فراموش نمیکرد .
هرچند که سینا بعد از مرگ شایگان خیلی زود وارد زندگیم شد ولی هر بچهای جایگاه ویژه ای داشت پیش یه مادر هیچ بچهای نمیتونست جای اون یکی رو بگیره !
برای منم همینطور بود شایگان جای خودش رو داشت سینا هم جای خودش رو داشت .
صدای سیروان اومد :
_ سوگل !؟
برگشتم سمتش . توی جاش نیم خیز شد . با نور آباژور اتاق رو روشن کرد با حالت سوالی گفت :
_چیشده عزیزم چرا این موقع شب بیداری !؟
لبخند تلخی زدم ، هیچ وقت در مورد شایگان نمیتونستم جلوی سیروان صحبت کنم . شاید چون اونم ناراحت میشد و نمیخواست خاطرات قدیمی رو شخم بزنه . فراموش کرده بود ولی چرا من نمیتونستم !؟
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.