نمیدانم چرا اما پرغمم، پر از اشکهایی که پشتپلکهایم انتظار ریختهشدن بر صورتِ تکیده و استخوانیام را میکشند. پلکم میپرد، تیزی خیسی داغ و سریع از ته قلبم آمده چسبیده به گوشهی چشم راستم و دل دل میکند بیاشوبدم. توی دلم دارند رودخانهها را خشک میکنند، و در سرم کاسهای از ابر بالبال میزند خودش را چون دانههای برفِ نباریده بپاشد پشت در خانه تا شاید از میان یکی از همین -رویاهای بیکس مانده- چیزی بیرون بیاید و صبح که بیدار میشوم در بیصدایی و ناکامی این جوانیِ رفته، جا پای آمده و نرفتهاش را ببینم. جای قدمهایی که در نابودهترینِ روزها، بودهاند و در نیاسودهترینِ ساعتها چون تکهای یخ، زبانهکشیدن قلبم را سرد کردهاند و خون دقایقِ پریشانم را مکیدهاند.
نمیدانم چرا اما پریشان و بیتابم؛ پوستم میسوزد، داغی تندش از زیر پیراهن میپرد بیرون و از هوا عبور میکند، انگار زنی سوخته از دلِ خاطرهای، دست بُرده باشد خستهترین و دلآزردهترین نامهی پستنشدهاش را بیرون کشیده باشد.
نمیدانم چرا اما پرگریهام و بیقرار؛ نوک انگشتانم گزگز نوشتن و پاککردن دارند و استخوان سرم زوزه میکشد از بهیاد آوردن، از بهیاد نیامدن، از از یاد بردن، تو بگو کاسهی سر به چه کار میآید آنوقت که نتوانی خاطرهی کوهها را به آن بسپاری، آنوقت که نتوانی دانههای برف را بشماری، آنوقت که نتوانی شعری بخوانی، آنوقت که نتوانی او را چیزی بگویی، یا چیزی بنامی، آنوقت که نتوانی گریهها سر کنی و دست روی قلب بینوایت بکشی و بگویی آرام باش!
عزیزِ من، هیچ نشده.
تنها خواب خاطرهای دور از روی ذهن گذشته است و دستی به حافظهات دراز شده که خیال را و سودا را و آن زن را آشفته و قلب را، آن تکه گوشتِ پرخون و سرخ و پرتاب را نیشتر زده است.
ـــ الهام اسدی
.
ــــــــــــ
در باب فراموشی