من خیلی وقت پیش دویدم، موقعی که تو خوابیده بودی. چرا بیدارت نکردم؟ چون خودتو زده بودی به خواب، زورم نرسید از خوابِ الکی بیدارت کنم. حالا فقط خستهم و نمیدونم من هم الکی خوابیدم و تو هم داری میدوی یا نه. اینبار دیگه حتی زورم به خودم نمیرسه، دلم میخواد همه چیزو متوقف کنم، بیام چشماتو ببوسم، لبخندتو توی ذهنم نگهدارم و به اندازهی چند سال بخوابم، اما زورم به همینم نمیرسه؛ از خودم میپرسم "میتونی ادامه بدی؟" جواب میدم نه! و ادامه میدم. میبینی؟ باز صبح میشه و باز تو لبخند میزنی و ازم میپرسی که حالت خوبه؟ و آره، من همیشه حالم خوبه و همیشه دوستت دارم و من همیشه گم میشم و همیشه تورو گم میکنم...