#ادامه
ولی جز محیا کسی نمیتونه تو این وضعیت به دادم برسه... چیکار کنم خدایا؟
بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره گوشیمو از جیبم بیرون کشیدم و قفلشو باز کردم.
با تردید نگاهی به شمارهء محیا انداختم و آخر سر با کلی استرس تماس رو وصل کردم.
چهارمین بوق کامل نخورده بود، که صداش توی گوشم پیچید. برعکس همیشه صداش آروم بود و بیحوصله...
حس میکردم که تماس رو بدون اینکه بدونه کی پشت خطه، جواب داده و همین استرسم رو برای حرف زدن بیشتر میکرد.
موبایل رو محکم تر توی دستم گرفتم و با دستپاچگی گفتم:
- اِم، سلام.
ای خدا! این چی بود گفتم؟
در عرض یک ثانیه صداش مثل سابق شد و حتی پر انرژیتر!
- امیر؟
ذوق توی صداش چشمهامو گرد کرده بود! شاید اگه من بودم و کسی اون حرفهارو بهم میزد، دیگه تف هم توی صورتش نمیانداختم!
لکنت گرفته بودم و نمیتونستم مثل آدم صحبت کنم! ولی بازم محیاست که دلش اندازهی دریا بزرگه میتونه بخشه...
- میگم.. چیزه، یعنی خب...
هوفِ کلافهای کشیدم و ادامه دادم:
- میخواستم اگه میشه امروز یه جایی همو ببینیم.
با اتمام جمله، نفس حبس شدهام رو بیرون فرستادم. انقدر سریع گفته بودم که شک داشتم چیزی فهمیده باشه...
بلافاصله بعد از تموم شدن جملهام به حرف اومد و با خوشحالی گفت:
- اره، حتما!
از اینکه انقدر راحت و بدون مکث قبول کرد، جا خوردم! چطور انقدر بیمنت خوب بود در برابر منی که این همه در حقش نامردی کردم؟
#انفرادے
_هستی_
ولی جز محیا کسی نمیتونه تو این وضعیت به دادم برسه... چیکار کنم خدایا؟
بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره گوشیمو از جیبم بیرون کشیدم و قفلشو باز کردم.
با تردید نگاهی به شمارهء محیا انداختم و آخر سر با کلی استرس تماس رو وصل کردم.
چهارمین بوق کامل نخورده بود، که صداش توی گوشم پیچید. برعکس همیشه صداش آروم بود و بیحوصله...
حس میکردم که تماس رو بدون اینکه بدونه کی پشت خطه، جواب داده و همین استرسم رو برای حرف زدن بیشتر میکرد.
موبایل رو محکم تر توی دستم گرفتم و با دستپاچگی گفتم:
- اِم، سلام.
ای خدا! این چی بود گفتم؟
در عرض یک ثانیه صداش مثل سابق شد و حتی پر انرژیتر!
- امیر؟
ذوق توی صداش چشمهامو گرد کرده بود! شاید اگه من بودم و کسی اون حرفهارو بهم میزد، دیگه تف هم توی صورتش نمیانداختم!
لکنت گرفته بودم و نمیتونستم مثل آدم صحبت کنم! ولی بازم محیاست که دلش اندازهی دریا بزرگه میتونه بخشه...
- میگم.. چیزه، یعنی خب...
هوفِ کلافهای کشیدم و ادامه دادم:
- میخواستم اگه میشه امروز یه جایی همو ببینیم.
با اتمام جمله، نفس حبس شدهام رو بیرون فرستادم. انقدر سریع گفته بودم که شک داشتم چیزی فهمیده باشه...
بلافاصله بعد از تموم شدن جملهام به حرف اومد و با خوشحالی گفت:
- اره، حتما!
از اینکه انقدر راحت و بدون مکث قبول کرد، جا خوردم! چطور انقدر بیمنت خوب بود در برابر منی که این همه در حقش نامردی کردم؟
#انفرادے
_هستی_