#فراق
#پارت۱۷
⭅ دلسا زارع ⭆
سرمرو بین دستهام گرفتم و سعی کردم جلوی ریزش اشکهامرو بگیرم.
به اندازه کافی مغزم مریض بود و سکوت خونه هم حالمرو بدتر میکرد.
همه رفته بودن مهمونی و انگار نه انگار من مثل جنازه گوشه اتاقم افتادم!
این حجم محبت و توجه واقعا بیسابقهست!
هزارتا سوال توی سرم بود اما تهش به هیچ جوابی نمیرسیدم؛ یه گره کور!
کی همچین بلایی سر امیر آورد؟ اصلا چرا این کارو کرد؟
منظور باربد چی بود؟ چرا انقدر عجیب حرف میزد؟
چرا چرا چرا؟ و تهش هم یه هیچی بزرگ میشه جواب تمام این سوالها!
نفسمرو به هوا بخشیدم و قفل گوشیامرو باز کردم.
از وقتی به باربد پیام دادم که برای هیچی آماده نیستم کلا غیب شد و حتی پیاممرو هم جواب نداد.
حالا یجورایی پشیمون شدم چون حس میکنم گره مشکلاتم فقط به دست باربد باز میشه.
منی که میترسم تنهایی رانندگی کنم چطور میتونم همچین معمای بزرگیرو حل کنم؟!
با لرزیدن گوشی توی دستم رشته افکارم بریده شد:
- جلو خونهتونم، یه لحظه بیا پایین کارت دارم.
با دیدن فرستنده پیام، چشمهام از تعجب گرد شد.
همین الان داشتم میگفتم ازش خبری نیست اما مثل جن ظاهر شد!
دلم میخواست برم و باهاش حرف بزنم اما نمیدونم چه احساسی تونست متوقفم کنه که پیام دادم:
- من کاری ندارم، پایینم نمیام. برو دنبال کارت!
دستمرو بین موهام فرو بردم و لبهامرو بهم فشردم.
بعد لز چند ثانیه گوشیام لرزید که پیامشرو باز کردم:
- پس من میام تو!
پوزخندی زدم و گوشیرو پرت کردم روی تخت.
عمرا اگه همچین غلطی بکنه، نزدیک خونه بشه نگهبانها کل خاندانشرو میارن جلوی چشمش!
با یادآوری اینکه ساعت دوازده شده و همه نگهبانها و خدمتکارا رفتن، پشتم لرزید.
حالا دیگه هیچ مانعی براش وجود نداره!
با شنیدن صدای آیفون حدسم به واقعیت تبدیل شد.
به سمت پلهها رفتم و در همون حال موهامرو بالای سرم بستم.
در خونهرو باز کردم که با دو تیله عسلی مواجه شدم.
ابروهامرو توی هم کشیدم و زیرلب غریدم:
- چرا حرف حالیت نیست؟ نمیخوام ببینمت!
خواست چیزی بگه که دست به سینه ادامه دادم:
- در ضمن فکر نکردی اگه یه درصد کسی خونه بود الان چه جنگی به پا شده بود؟
کاملا ریلکس منرو از جلوی در کنار زد و وارد خونه شد.
متعجب بهش نگاه کردم که با آرامش ذاتیاش گفت:
- همونطوری که بابای من مهمونیه، خانواده تو هم همونجان!
شونههامرو بالا انداختم و کوتاه پرسیدم:
- حالا چی میخوای؟
با نگاه عجیبی کل صورتمرو نگاه کرد و لب زد:
- چرا پشیمون شدی؟
نفس عمیقی کشیدم و و با صدای آرومی گفتم:
- من واسه هیچی آماده نیستم و نمیخوام با چیزی رو به رو بشم. این غم و تنهایی برام دلچسبتره.
پوزخندی زد و گفت:
- میخوای تا وقتی موهات رنگ دندونات بشه گوشه اتاق بشینی و غصه بخوری که چرا اینجوری شد؟ مثل بچهای که اسباب بازی مورد علاقهشو ازش گرفتن زار بزنی و نری دنبال حقت؟ اصلا میدونی ته همه این کارات چیه؟
با تک تک حرفهاش اعصابمرو زیر مشت و لگد گرفته بود.
هرچند که همین الان سیاهی موهام دود شده و سفیدیاش داره روحمرو آزار میده توی این سن ولی به او هیچ ربطی نداره که من میخوام چی کار کنم با این زندگی مزخرف!
هیچ حقی نداره که بخواد اینجوری نقطه ضعفمرو به رخم بکشه.
انقدر عصبی بودم که خون جلوی چشمهامرو گرفته بود.
دستمرو مشت کردم و خواستم حرف بزنم که با پوزخندی عمیق کنج لبش ادامه داد:
- یه روزی در اتاقتو باز میکنن و میبینن وسط گریه کردن جون دادی و از تموم اون آرزوها فقط یه جنازه مونده!
مشتمرو محکمتر فشردم و با صدای نسبتا بلندی فریاد کشیدم:
- به تو هیچ ربطی نداره من میمیرم یا زنده میمونم!
بغض آزاردهنده ته گلومرو قورت دادم و اضافه کردم:
- تو واسه چی میخوای به من کمک کنی؟ ها؟ به تو چه اصلا؟
خواستم باز هم داد بزنم اما با شنیدن صدای قدمهایی که به در نزدیک میشد تمام حرصم تبدیل به ترس شد.
خواستم همه چیز رو به حساب توهم بزارم اما صدای خندههای تیارا مانع شد.
یک آن کل وجودم یخ زد از ترس و استرس!
دست باربد رو کشیدم و به سمت پلهها دویدم.
صدای مظطربشرو از پشت سرم شنیدم:
- واسه چی انقدر زود اومدن؟ مهمونی که تا ساعت دو بود!
دو تا پای دیگه هم قرض گرفتم و درحالی که به سمت اتاقم میرفتم با ترس گفتم:
- نمیدونم، فقط میدونم تورو اینجا ببینن من بدبختم!
لحظه آخر باربد رو به داخل اتاق هل دادم و خودم هم وارد شدم.
در رو بستم و بهش تکیه دادم.
به باربد نگاه کردم اما طوری که هیچ اتفاقی نیفتاده روی تختم نشسته بود.
این ریلکس بودنش وجودمرو بهم میریخت.
به سمتش رفتم و با صدایی که سعی داشتم بلند نشه غریدم:
- یعنی الهی تیکه تیکه بشی که سر تا پات بدبختیه برام! الان چه غلطی بکنم؟ همه فکر میکنن من پسر آوردم خونه!
#پارت۱۷
⭅ دلسا زارع ⭆
سرمرو بین دستهام گرفتم و سعی کردم جلوی ریزش اشکهامرو بگیرم.
به اندازه کافی مغزم مریض بود و سکوت خونه هم حالمرو بدتر میکرد.
همه رفته بودن مهمونی و انگار نه انگار من مثل جنازه گوشه اتاقم افتادم!
این حجم محبت و توجه واقعا بیسابقهست!
هزارتا سوال توی سرم بود اما تهش به هیچ جوابی نمیرسیدم؛ یه گره کور!
کی همچین بلایی سر امیر آورد؟ اصلا چرا این کارو کرد؟
منظور باربد چی بود؟ چرا انقدر عجیب حرف میزد؟
چرا چرا چرا؟ و تهش هم یه هیچی بزرگ میشه جواب تمام این سوالها!
نفسمرو به هوا بخشیدم و قفل گوشیامرو باز کردم.
از وقتی به باربد پیام دادم که برای هیچی آماده نیستم کلا غیب شد و حتی پیاممرو هم جواب نداد.
حالا یجورایی پشیمون شدم چون حس میکنم گره مشکلاتم فقط به دست باربد باز میشه.
منی که میترسم تنهایی رانندگی کنم چطور میتونم همچین معمای بزرگیرو حل کنم؟!
با لرزیدن گوشی توی دستم رشته افکارم بریده شد:
- جلو خونهتونم، یه لحظه بیا پایین کارت دارم.
با دیدن فرستنده پیام، چشمهام از تعجب گرد شد.
همین الان داشتم میگفتم ازش خبری نیست اما مثل جن ظاهر شد!
دلم میخواست برم و باهاش حرف بزنم اما نمیدونم چه احساسی تونست متوقفم کنه که پیام دادم:
- من کاری ندارم، پایینم نمیام. برو دنبال کارت!
دستمرو بین موهام فرو بردم و لبهامرو بهم فشردم.
بعد لز چند ثانیه گوشیام لرزید که پیامشرو باز کردم:
- پس من میام تو!
پوزخندی زدم و گوشیرو پرت کردم روی تخت.
عمرا اگه همچین غلطی بکنه، نزدیک خونه بشه نگهبانها کل خاندانشرو میارن جلوی چشمش!
با یادآوری اینکه ساعت دوازده شده و همه نگهبانها و خدمتکارا رفتن، پشتم لرزید.
حالا دیگه هیچ مانعی براش وجود نداره!
با شنیدن صدای آیفون حدسم به واقعیت تبدیل شد.
به سمت پلهها رفتم و در همون حال موهامرو بالای سرم بستم.
در خونهرو باز کردم که با دو تیله عسلی مواجه شدم.
ابروهامرو توی هم کشیدم و زیرلب غریدم:
- چرا حرف حالیت نیست؟ نمیخوام ببینمت!
خواست چیزی بگه که دست به سینه ادامه دادم:
- در ضمن فکر نکردی اگه یه درصد کسی خونه بود الان چه جنگی به پا شده بود؟
کاملا ریلکس منرو از جلوی در کنار زد و وارد خونه شد.
متعجب بهش نگاه کردم که با آرامش ذاتیاش گفت:
- همونطوری که بابای من مهمونیه، خانواده تو هم همونجان!
شونههامرو بالا انداختم و کوتاه پرسیدم:
- حالا چی میخوای؟
با نگاه عجیبی کل صورتمرو نگاه کرد و لب زد:
- چرا پشیمون شدی؟
نفس عمیقی کشیدم و و با صدای آرومی گفتم:
- من واسه هیچی آماده نیستم و نمیخوام با چیزی رو به رو بشم. این غم و تنهایی برام دلچسبتره.
پوزخندی زد و گفت:
- میخوای تا وقتی موهات رنگ دندونات بشه گوشه اتاق بشینی و غصه بخوری که چرا اینجوری شد؟ مثل بچهای که اسباب بازی مورد علاقهشو ازش گرفتن زار بزنی و نری دنبال حقت؟ اصلا میدونی ته همه این کارات چیه؟
با تک تک حرفهاش اعصابمرو زیر مشت و لگد گرفته بود.
هرچند که همین الان سیاهی موهام دود شده و سفیدیاش داره روحمرو آزار میده توی این سن ولی به او هیچ ربطی نداره که من میخوام چی کار کنم با این زندگی مزخرف!
هیچ حقی نداره که بخواد اینجوری نقطه ضعفمرو به رخم بکشه.
انقدر عصبی بودم که خون جلوی چشمهامرو گرفته بود.
دستمرو مشت کردم و خواستم حرف بزنم که با پوزخندی عمیق کنج لبش ادامه داد:
- یه روزی در اتاقتو باز میکنن و میبینن وسط گریه کردن جون دادی و از تموم اون آرزوها فقط یه جنازه مونده!
مشتمرو محکمتر فشردم و با صدای نسبتا بلندی فریاد کشیدم:
- به تو هیچ ربطی نداره من میمیرم یا زنده میمونم!
بغض آزاردهنده ته گلومرو قورت دادم و اضافه کردم:
- تو واسه چی میخوای به من کمک کنی؟ ها؟ به تو چه اصلا؟
خواستم باز هم داد بزنم اما با شنیدن صدای قدمهایی که به در نزدیک میشد تمام حرصم تبدیل به ترس شد.
خواستم همه چیز رو به حساب توهم بزارم اما صدای خندههای تیارا مانع شد.
یک آن کل وجودم یخ زد از ترس و استرس!
دست باربد رو کشیدم و به سمت پلهها دویدم.
صدای مظطربشرو از پشت سرم شنیدم:
- واسه چی انقدر زود اومدن؟ مهمونی که تا ساعت دو بود!
دو تا پای دیگه هم قرض گرفتم و درحالی که به سمت اتاقم میرفتم با ترس گفتم:
- نمیدونم، فقط میدونم تورو اینجا ببینن من بدبختم!
لحظه آخر باربد رو به داخل اتاق هل دادم و خودم هم وارد شدم.
در رو بستم و بهش تکیه دادم.
به باربد نگاه کردم اما طوری که هیچ اتفاقی نیفتاده روی تختم نشسته بود.
این ریلکس بودنش وجودمرو بهم میریخت.
به سمتش رفتم و با صدایی که سعی داشتم بلند نشه غریدم:
- یعنی الهی تیکه تیکه بشی که سر تا پات بدبختیه برام! الان چه غلطی بکنم؟ همه فکر میکنن من پسر آوردم خونه!