از پنجره به پیادهرویِ مملو از جمعیّت نگاه کرد.
گفت: میبینی، لباسهایی هستند که راه میروند،
دروغ میگویند، عاشق میشوند، میمیرند...
کمتر لباسی آن بیرون است که درونش " انسان" وجود داشته باشد.
به راستی که این دنیا یک رختکنِ بزرگ است.
گفت: میبینی، لباسهایی هستند که راه میروند،
دروغ میگویند، عاشق میشوند، میمیرند...
کمتر لباسی آن بیرون است که درونش " انسان" وجود داشته باشد.
به راستی که این دنیا یک رختکنِ بزرگ است.