هاجر از کوه سراب هربار برمیگشت
که از چشمان تو زمزم به راه افتاد.
تو در هر قصه ای آغاز خواهی شد
که در آن راوی و معشوق یکی هستند
تو از هر مرز خارآلود گذشتی ایمن و رفتی
یکی اینجا برایش رفتن و مردن یکی هستند
تو از دور پر ز شیدایی و از این فاصله پیری
چه شد تاب و توانت
که فروغ سرزمین ها در تو میجستند
به قربان گاه چشمت هرچه آوردند ز خود راندی
پشت پایت هر دری را رو به من می بستند
تو در چاهی تو در صحرای بی آب زنده میمانی
تو نیل را میشکافی و من از هر ماهی افتاده در خشکی
میفهمم
که راه رفتن کنار خضری چون تو
از دو حکمت خالی و هر دو یکی هستند.
august,12,22
که از چشمان تو زمزم به راه افتاد.
تو در هر قصه ای آغاز خواهی شد
که در آن راوی و معشوق یکی هستند
تو از هر مرز خارآلود گذشتی ایمن و رفتی
یکی اینجا برایش رفتن و مردن یکی هستند
تو از دور پر ز شیدایی و از این فاصله پیری
چه شد تاب و توانت
که فروغ سرزمین ها در تو میجستند
به قربان گاه چشمت هرچه آوردند ز خود راندی
پشت پایت هر دری را رو به من می بستند
تو در چاهی تو در صحرای بی آب زنده میمانی
تو نیل را میشکافی و من از هر ماهی افتاده در خشکی
میفهمم
که راه رفتن کنار خضری چون تو
از دو حکمت خالی و هر دو یکی هستند.
august,12,22