برای راهنمایی باید از محلهٔ خودمون میرفتیم محلهٔ بالا و مدرسهٔ جدید با آدمهای جدید. کلاس هفتم یه فوج از آدمهای جدید شدن همکلاسیهای ما، آدمهایی که از بینشون بهترین و صمیمیترین دوست زندگی من در اومد.
یه پسره بود به اسم احسان، کلاس هفتم هیچ ارتباطی باهاش نداشتیم و حتی یک کلمه هم باهاش حرف نزدم، یادمه دبیر مطالعات اجتماعیمون یکبار چون سر کلاس حرف میزد کتکاش زد و هی بلند بهش میگفت: «تو که مادرت معلمه هم بلد نیستی چطور سر کلاس رفتار کنی؟».
ما تو راهنمایی از دست دبیرها خیلی کتک خوردیم، من خودم حقیقتش از خیلیها کتک خوردم، از دبیر زبان و دوتا از دبیرهای ادبیات فارسی تا معاون و ناظم و مدیر. من و احسان بچههای درسخونی بودیم، منتهی فرق من و احسان این بود من بینظم و پررو بودم، همهاش از کلاس اخراج میشدم، یا دیر میرسیدم یا داشتم یا داشتم با پرسنل مدرسه کلکل میکردم.
ما کلاس هشتم با هم ارتباط گرفتیم و دوست شدیم و رفته رفته دوستیمون عمیقتر از قبل شد، دربارهٔ سینما، تاریخ، فلسفه، ورزشهای مختلف، انیمه و موسیقی و هزاران چیز مختلف حرف میزدیم، در واقع فقط خودمون میتونستیم همدیگه رو تحمل کنیم، احسان همین الان هم میگه: «کی جز من وقتی دربارهٔ متال، موسیقی کلاسیک، کتاب و سینما حرف میزدی بهت گوش میداد؟ من از روی اجبار گوش نمیدادم، گوش میدادم چون برای همین باهات دوست هستم».
هیچکس اندازه احسان باعث نمیشه من بخندم و خوشحال باشم، و تا الان با هیچکس احساس نزدیکیای که با احسان داشتم رو نداشتم، حتی در عالیترین برهههای روابط عاطفیام.
از اوّل دی ماه امسال احسان رفته سربازی، اصلاً از وقتی رفته سربازی منم دوست ندارم برم خونهمون، برههای که رفتم خونه خیلی پوچ بود، نه کسی بود که ببینمش، و نه کسی که هر بار میاد با یه چیز عجیب و غریبی که کشف کرده شگفتزدهام کنه و یه فیلم از داستین هافمن یا لینچ بذاره تا با هم ببینیم.
من در باب دوستیام با احسان که شک ندارم تا آخر عمر ادامه خواهد یافت آن مصرع از غزل حافظ یادم میاد که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق!
یه پسره بود به اسم احسان، کلاس هفتم هیچ ارتباطی باهاش نداشتیم و حتی یک کلمه هم باهاش حرف نزدم، یادمه دبیر مطالعات اجتماعیمون یکبار چون سر کلاس حرف میزد کتکاش زد و هی بلند بهش میگفت: «تو که مادرت معلمه هم بلد نیستی چطور سر کلاس رفتار کنی؟».
ما تو راهنمایی از دست دبیرها خیلی کتک خوردیم، من خودم حقیقتش از خیلیها کتک خوردم، از دبیر زبان و دوتا از دبیرهای ادبیات فارسی تا معاون و ناظم و مدیر. من و احسان بچههای درسخونی بودیم، منتهی فرق من و احسان این بود من بینظم و پررو بودم، همهاش از کلاس اخراج میشدم، یا دیر میرسیدم یا داشتم یا داشتم با پرسنل مدرسه کلکل میکردم.
ما کلاس هشتم با هم ارتباط گرفتیم و دوست شدیم و رفته رفته دوستیمون عمیقتر از قبل شد، دربارهٔ سینما، تاریخ، فلسفه، ورزشهای مختلف، انیمه و موسیقی و هزاران چیز مختلف حرف میزدیم، در واقع فقط خودمون میتونستیم همدیگه رو تحمل کنیم، احسان همین الان هم میگه: «کی جز من وقتی دربارهٔ متال، موسیقی کلاسیک، کتاب و سینما حرف میزدی بهت گوش میداد؟ من از روی اجبار گوش نمیدادم، گوش میدادم چون برای همین باهات دوست هستم».
هیچکس اندازه احسان باعث نمیشه من بخندم و خوشحال باشم، و تا الان با هیچکس احساس نزدیکیای که با احسان داشتم رو نداشتم، حتی در عالیترین برهههای روابط عاطفیام.
از اوّل دی ماه امسال احسان رفته سربازی، اصلاً از وقتی رفته سربازی منم دوست ندارم برم خونهمون، برههای که رفتم خونه خیلی پوچ بود، نه کسی بود که ببینمش، و نه کسی که هر بار میاد با یه چیز عجیب و غریبی که کشف کرده شگفتزدهام کنه و یه فیلم از داستین هافمن یا لینچ بذاره تا با هم ببینیم.
من در باب دوستیام با احسان که شک ندارم تا آخر عمر ادامه خواهد یافت آن مصرع از غزل حافظ یادم میاد که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق!