#۳۶۵روزباپیامبرﷺ
روز ۱۲۹- لحظهای که سلمان منتظرش بود
سلمان به عنوان یک برده به زندگیاش در مدینه ادامه میداد. کارهایی را که اربابش به او میسپرد، بی کم و کاست انجام میداد؛ اما همیشه به پیامبری فکر میکرد که قرار بود به مدینه بیاید. آیا میتوانست او را زیارت کند؟
روزی سلمان بالای درخت خرما مشغول جمعآوریِ خرما بود که شخصی آمد. اربابِ سلمان زیر درخت نشسته بود. از او پرسید:
"میدانی چه شده؟"
ارباب سلمان گفت:
"چه شده؟"
آن فرد با نگرانی شروع به حرف زدن کرد:
"ساده نیست! امروز کسی میگویند پیامبر خداست از مکه به روستای قبا آمد. همه اطرافش حلقه زده و به صحبتهایش گوش میدهند!"
به محض شنیدن این خبر، لرزهای بر تن سلمان افتاد. از هیجان، کم مانده بود از بالای درخت روی سر اربابش بیفتد. تاب نیاورد و «چه گفتی؟ چه گفتی؟» سلمان از درخت پایین آمد. اربابش با دیدن این حال او خیلی برآشفته شد. سیلیِ محکمی به او زد و گفت:
"به تو چه مربوط است؟ برو به کارت برس."
سلمان سر کارش برگشت؛ اما همچنان به پیامبر ﷺ فکر میکرد. ساکت تا شب منتظر ماند. با تاریک شدن هوا، کمی خوراکی برداشت و به سمت قبا حرکت کرد. نزد پیامبرمان ﷺ رفت و گفت:
"شنیدهام که شما انسان مبارکی هستید، میخواهم این خوراکیها را به عنوان صدقه به شما تقدیم کنم."
پیامبر عزیزمان ﷺ تشکر کرد، خوراکیها را گرفت و بین مسلمانان اطرافش تقسیم کرد. خودش چیزی از آن نخورد. سلمان هم منتظر چنینرفتاری از پیامبرمان ﷺ بود؛ زیرا استادش گفته بود که "او صدقه مصرف نمیکند؛ ولی هدیه را میپذیرد و مُهر ثبوت بر پشت دارد." سلمان با خشنودی به مدینه بازگشت. در اولین فرصت دوباره نزد پیامبرمان ﷺ آمده و این بار برای او خوراکی را به عنوان هدیه آورد. پیامبرمان ﷺ هدیهاش را گرفت. هم خودش خورد و هم به اطرافیانش اکرام فرمود. سلمان دیگر یقین داشت که پیامبر موعود را یافته است. از خوشحالی پروازکنان به مدینه برگشت. برای دیدنِ مُهر پیامبری هم صبورانه انتظار میکشید.
روز ۱۲۹- لحظهای که سلمان منتظرش بود
سلمان به عنوان یک برده به زندگیاش در مدینه ادامه میداد. کارهایی را که اربابش به او میسپرد، بی کم و کاست انجام میداد؛ اما همیشه به پیامبری فکر میکرد که قرار بود به مدینه بیاید. آیا میتوانست او را زیارت کند؟
روزی سلمان بالای درخت خرما مشغول جمعآوریِ خرما بود که شخصی آمد. اربابِ سلمان زیر درخت نشسته بود. از او پرسید:
"میدانی چه شده؟"
ارباب سلمان گفت:
"چه شده؟"
آن فرد با نگرانی شروع به حرف زدن کرد:
"ساده نیست! امروز کسی میگویند پیامبر خداست از مکه به روستای قبا آمد. همه اطرافش حلقه زده و به صحبتهایش گوش میدهند!"
به محض شنیدن این خبر، لرزهای بر تن سلمان افتاد. از هیجان، کم مانده بود از بالای درخت روی سر اربابش بیفتد. تاب نیاورد و «چه گفتی؟ چه گفتی؟» سلمان از درخت پایین آمد. اربابش با دیدن این حال او خیلی برآشفته شد. سیلیِ محکمی به او زد و گفت:
"به تو چه مربوط است؟ برو به کارت برس."
سلمان سر کارش برگشت؛ اما همچنان به پیامبر ﷺ فکر میکرد. ساکت تا شب منتظر ماند. با تاریک شدن هوا، کمی خوراکی برداشت و به سمت قبا حرکت کرد. نزد پیامبرمان ﷺ رفت و گفت:
"شنیدهام که شما انسان مبارکی هستید، میخواهم این خوراکیها را به عنوان صدقه به شما تقدیم کنم."
پیامبر عزیزمان ﷺ تشکر کرد، خوراکیها را گرفت و بین مسلمانان اطرافش تقسیم کرد. خودش چیزی از آن نخورد. سلمان هم منتظر چنینرفتاری از پیامبرمان ﷺ بود؛ زیرا استادش گفته بود که "او صدقه مصرف نمیکند؛ ولی هدیه را میپذیرد و مُهر ثبوت بر پشت دارد." سلمان با خشنودی به مدینه بازگشت. در اولین فرصت دوباره نزد پیامبرمان ﷺ آمده و این بار برای او خوراکی را به عنوان هدیه آورد. پیامبرمان ﷺ هدیهاش را گرفت. هم خودش خورد و هم به اطرافیانش اکرام فرمود. سلمان دیگر یقین داشت که پیامبر موعود را یافته است. از خوشحالی پروازکنان به مدینه برگشت. برای دیدنِ مُهر پیامبری هم صبورانه انتظار میکشید.