#۳۶۵روزباپیامبرﷺ
روز ۷۷ - زیبایی آیات قرآن
آدمهای بد که از ترسِ حمزه و ابوطالب جرأت اسیب رساندن به محمد ﷺ را نداشتند، دوباره جمع شده بودند. عتبه نقشهای داشت:
"برویم با محمد حرف بزنیم. پیشنهادهایی به او بدهیم. اگر قبول کند؛ ما هم درخواستهای او را خواهیم پذیرفت و او را از پیامبری منصرف میکنیم." اطرافیانش این فکر را پذیرفتند. عتبه از جایش برخاست و نزدِ پیامبرمان ﷺ رفت. پیامبرمان ﷺ و با وجود همه بدیهای آنها، به نیکی و گرمی از عتبه استقبال کرد. عتبه فوراً شروع به صحبت کرد:
"تو صادق و امین هستی، اما با ادعای پیامبری برای ما مشکل درست کردهای. بتهایمان را رد میکنی. میگویی که ما کارهای بد انجام میدهیم. حالا خوب به من گوش کن. پیشنهادهایی برای تو داریم."
پیامبرمان ﷺ با شکیبایی به حرفهایش گوش میداد. عتبه ادامه داد:
"بیا شما را پادشاهِ خود کنیم، از اوامرت سرپیچی نخواهیم کرد. اگر هم مریض هستی و جادو شدهای تو را نزدِ طبیب میبریم که شفا پیدا کنی."
پیامبرمان ﷺ در واکنش به این حرفهای عتبه لبخند زد و فرمود:
"ای پدر ولید! اگر حرفهایت تمام شده، حالا تو به من گوش کن."
سپس، شروع کرد به تلاوتِ آیاتی از قرآن. او میخواند و عتبه خود را در دنیایی بسیار زیبا حس میکرد. زیباییِ متفاوتی او را در بر گرفته بود. پس از تلاوتِ آیات، پیامبرمان ﷺ به عتبه گفت:
"ای پدر ولید! من جادو نشده ام. نمیخواهم پادشاهِ شما باشم. الله من را به عنوانِ پیامبر به سوی شما فرستاده است. قرآن را بر من نازل فرموده، و به من مأموریت داده است تا شما را از جهنم بترسانم و به بهشت مژده دهم. آیاتی را که خواندم، شنیدی. دیگر خود دانی!"
عتبه، که شیفته زیبایی آیاتِ قرآن شده بود؛ ساکت از جایش برخاست و آنجا را ترک کرد، و پیشِ دوستانش برگشت که چهارچشمی منتظرش بودند. آنها گفتند:
"تعریف کن ببینیم، چه خبرها آوردهای؟"
عتبه حیران و شگفت زده گفت:
"چیزهایی شنیدم که به عمرم نشنیده بودم. به خدا سوگند، نه شعر بود و نه جادو."
وقتی کمی به خودش آمد. حرف هایش را این طور ادامه داد:
"حرفم را گوش کنید و به خاطرِ من او را رهایش کنید. از اذیت و آزار این آدم دست بکشید. از او دوری کنید. کاری با او نداشته باشید."
همه متعجب بودند. عتبه چه میگفت؟! آیا او هم مسلمان شده بود؟ این همه تغییر در یک لحظه چطور ممکن است؟!
عتبه چنین میگفت:
"آنچه شنیدم؛ خبری بزرگ بود. اگر شما هم بشنوید؛ انسانهای دیگری خواهید شد."
این سخنانِ او اصلاً خوشایندِ افراد حاضر نبود. گفتند:
"محمد با زبانش تو را نیز جادو کرده است، حیف شدی!"
معلوم بود که دوستانش حرفهای او را گوش نمیدادند، پس عتبه گفت:
"هر کاری دلتان میخواهد بکنید."
عتبه از آیاتِ قرآنی که پیامبر ﷺ برایش تلاوت کرد، به درستی فهمید که محمد ﷺ پیامبر خداست؛ اما افسوس که نتوانست این را به دوستانش بفهماند.
#ویژه_کودکان_و_نوجوانان
💞┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈💞
روز ۷۷ - زیبایی آیات قرآن
آدمهای بد که از ترسِ حمزه و ابوطالب جرأت اسیب رساندن به محمد ﷺ را نداشتند، دوباره جمع شده بودند. عتبه نقشهای داشت:
"برویم با محمد حرف بزنیم. پیشنهادهایی به او بدهیم. اگر قبول کند؛ ما هم درخواستهای او را خواهیم پذیرفت و او را از پیامبری منصرف میکنیم." اطرافیانش این فکر را پذیرفتند. عتبه از جایش برخاست و نزدِ پیامبرمان ﷺ رفت. پیامبرمان ﷺ و با وجود همه بدیهای آنها، به نیکی و گرمی از عتبه استقبال کرد. عتبه فوراً شروع به صحبت کرد:
"تو صادق و امین هستی، اما با ادعای پیامبری برای ما مشکل درست کردهای. بتهایمان را رد میکنی. میگویی که ما کارهای بد انجام میدهیم. حالا خوب به من گوش کن. پیشنهادهایی برای تو داریم."
پیامبرمان ﷺ با شکیبایی به حرفهایش گوش میداد. عتبه ادامه داد:
"بیا شما را پادشاهِ خود کنیم، از اوامرت سرپیچی نخواهیم کرد. اگر هم مریض هستی و جادو شدهای تو را نزدِ طبیب میبریم که شفا پیدا کنی."
پیامبرمان ﷺ در واکنش به این حرفهای عتبه لبخند زد و فرمود:
"ای پدر ولید! اگر حرفهایت تمام شده، حالا تو به من گوش کن."
سپس، شروع کرد به تلاوتِ آیاتی از قرآن. او میخواند و عتبه خود را در دنیایی بسیار زیبا حس میکرد. زیباییِ متفاوتی او را در بر گرفته بود. پس از تلاوتِ آیات، پیامبرمان ﷺ به عتبه گفت:
"ای پدر ولید! من جادو نشده ام. نمیخواهم پادشاهِ شما باشم. الله من را به عنوانِ پیامبر به سوی شما فرستاده است. قرآن را بر من نازل فرموده، و به من مأموریت داده است تا شما را از جهنم بترسانم و به بهشت مژده دهم. آیاتی را که خواندم، شنیدی. دیگر خود دانی!"
عتبه، که شیفته زیبایی آیاتِ قرآن شده بود؛ ساکت از جایش برخاست و آنجا را ترک کرد، و پیشِ دوستانش برگشت که چهارچشمی منتظرش بودند. آنها گفتند:
"تعریف کن ببینیم، چه خبرها آوردهای؟"
عتبه حیران و شگفت زده گفت:
"چیزهایی شنیدم که به عمرم نشنیده بودم. به خدا سوگند، نه شعر بود و نه جادو."
وقتی کمی به خودش آمد. حرف هایش را این طور ادامه داد:
"حرفم را گوش کنید و به خاطرِ من او را رهایش کنید. از اذیت و آزار این آدم دست بکشید. از او دوری کنید. کاری با او نداشته باشید."
همه متعجب بودند. عتبه چه میگفت؟! آیا او هم مسلمان شده بود؟ این همه تغییر در یک لحظه چطور ممکن است؟!
عتبه چنین میگفت:
"آنچه شنیدم؛ خبری بزرگ بود. اگر شما هم بشنوید؛ انسانهای دیگری خواهید شد."
این سخنانِ او اصلاً خوشایندِ افراد حاضر نبود. گفتند:
"محمد با زبانش تو را نیز جادو کرده است، حیف شدی!"
معلوم بود که دوستانش حرفهای او را گوش نمیدادند، پس عتبه گفت:
"هر کاری دلتان میخواهد بکنید."
عتبه از آیاتِ قرآنی که پیامبر ﷺ برایش تلاوت کرد، به درستی فهمید که محمد ﷺ پیامبر خداست؛ اما افسوس که نتوانست این را به دوستانش بفهماند.
#ویژه_کودکان_و_نوجوانان
💞┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈💞