#۳۶۵روزباپیامبرﷺ
روز ۷۶ - حضرت حمزه؛ جنگاور بیهمتا
پیامبرمان ﷺ عمویی جنگاور به اسم حمزه داشت. حمزه نمیتوانست در مقابل ظلم و باطل سکوت کند. روزی از شکار برمیگشت. کمان و نیزهاش در دستش بود. از تپه صفا پایین میآمد. هنوز مسلمان نشده بود؛ اما کعبه را بسیار دوست داشت. هر وقت به شهر می آمد، نخست سری به کعبه میزد و بعد به خانهاش میرفت. به محضِ رسیدن به مکه، داشت سمتِ کعبه میرفت که کنیزی جلویش را گرفت. زن بیچاره با ناراحتی گفت:
"ای پدر! اگر میدیدی چه بر سر برادرزادهات محمد، آورده اند، اصلاً نمیتوانستی تحمل کنی."
حمزه خشمگین شده بود. از آن زن پرسید:
"زود بگو ببینم آنها چه کسانی بودند و با او چه کردند؟"
زن گفت:
"ابوجهل و دوستانش به او بی احترامی کردند. رفتارهای زشتی داشتند. محمد در مقابل آنها بسیار بردباری کرد و شکیبایی از خود نشان داد. حتی پاسخی به آنها نداد."
حمزه باورش نمیشد. به جای رفتن به خانه، سراغِ ابوجهل رفت. با نیزهاش ضربهای به سر ابوجهل زد و گفت:
"تویی که به محمد فحش و ناسزا میگویی؟! از امروز با من طرفی! بدان که من هم دیگر به دینِ برادرزادهام هستم. اگر زورت میرسد کاری را که با او کردی با من هم بکن!"
ابوجهل که از شدت خشم نمیدانست چه کار کند، گفت:
"او نه فقط با بتهای ما مخالفت میورزد، که ادعای پیامبری هم میکند!"
حضرتِ حمزه که تازه واقعیت را میفهمید، گفت:
"درست میگويد. شما عروسکهایی را که از سنگ و چوب ساخته اید باور دارید! حال آنکه جز الله کسی سزاوارِ عبادت و پرستش نیست. از شما بیعقلتر هم وجود دارد؟! از این پس، حرفِ او حرفِ من هم هست. الله یکی و یگانه است. محمد ﷺ هم پیامبرِ اوست."
ابوجهل و دوستانش در مقابل شجاعت حضرت حمزه خشکشان زد. ابوجهل چارهای جز اعتراف به جرم نداشت و زیر لب گفت:
"راستش من خیلی حرفهای زشتی به او زدم. حرفهایی که گفتی حقم بود."
حالا پشتِ سرِ محمد ﷺ جنگاوری جسور، پرتوان و قهرمان ایستاده بود. الله هیچوقت پیامبرش ﷺ را تنها نمیگذاشت.
ht rel='nofollow'>u>tp://t.me/proxy?server=77.238.234.16&port=9443&secret=EERighJJvXrFGRMCIMJdCQ
#ویژه_کودکان_و_نوجوانان
💞┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈💞
روز ۷۶ - حضرت حمزه؛ جنگاور بیهمتا
پیامبرمان ﷺ عمویی جنگاور به اسم حمزه داشت. حمزه نمیتوانست در مقابل ظلم و باطل سکوت کند. روزی از شکار برمیگشت. کمان و نیزهاش در دستش بود. از تپه صفا پایین میآمد. هنوز مسلمان نشده بود؛ اما کعبه را بسیار دوست داشت. هر وقت به شهر می آمد، نخست سری به کعبه میزد و بعد به خانهاش میرفت. به محضِ رسیدن به مکه، داشت سمتِ کعبه میرفت که کنیزی جلویش را گرفت. زن بیچاره با ناراحتی گفت:
"ای پدر! اگر میدیدی چه بر سر برادرزادهات محمد، آورده اند، اصلاً نمیتوانستی تحمل کنی."
حمزه خشمگین شده بود. از آن زن پرسید:
"زود بگو ببینم آنها چه کسانی بودند و با او چه کردند؟"
زن گفت:
"ابوجهل و دوستانش به او بی احترامی کردند. رفتارهای زشتی داشتند. محمد در مقابل آنها بسیار بردباری کرد و شکیبایی از خود نشان داد. حتی پاسخی به آنها نداد."
حمزه باورش نمیشد. به جای رفتن به خانه، سراغِ ابوجهل رفت. با نیزهاش ضربهای به سر ابوجهل زد و گفت:
"تویی که به محمد فحش و ناسزا میگویی؟! از امروز با من طرفی! بدان که من هم دیگر به دینِ برادرزادهام هستم. اگر زورت میرسد کاری را که با او کردی با من هم بکن!"
ابوجهل که از شدت خشم نمیدانست چه کار کند، گفت:
"او نه فقط با بتهای ما مخالفت میورزد، که ادعای پیامبری هم میکند!"
حضرتِ حمزه که تازه واقعیت را میفهمید، گفت:
"درست میگويد. شما عروسکهایی را که از سنگ و چوب ساخته اید باور دارید! حال آنکه جز الله کسی سزاوارِ عبادت و پرستش نیست. از شما بیعقلتر هم وجود دارد؟! از این پس، حرفِ او حرفِ من هم هست. الله یکی و یگانه است. محمد ﷺ هم پیامبرِ اوست."
ابوجهل و دوستانش در مقابل شجاعت حضرت حمزه خشکشان زد. ابوجهل چارهای جز اعتراف به جرم نداشت و زیر لب گفت:
"راستش من خیلی حرفهای زشتی به او زدم. حرفهایی که گفتی حقم بود."
حالا پشتِ سرِ محمد ﷺ جنگاوری جسور، پرتوان و قهرمان ایستاده بود. الله هیچوقت پیامبرش ﷺ را تنها نمیگذاشت.
ht rel='nofollow'>u>tp://t.me/proxy?server=77.238.234.16&port=9443&secret=EERighJJvXrFGRMCIMJdCQ
#ویژه_کودکان_و_نوجوانان
💞┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈💞