روزی برنارد شاو نویسنده طناز انگلیسی در خیابان دید که دختر بچه ای دنبال مادرش نمیرود و مرتب گریه میکند ...از مادر سئوال کرد چرا این بچه گریه میکند
مادر جواب داد این بچه بستنی میخواد من هم پول ندارم...اقای شاو گفتند الان مشکل را حل میکنم و یک اسکناس ده پوندی به دختر بچه داد و گفت برو برای خودت نیم پوند بستنی بخر ....دختر بچه رفت و خوشحال از خرید بستنی بقیه پول اقای شاو را داد...شاو گفت ببین خانم حالا شما خوشحال که دخترت گریه نمیکند ...دخترت خوشحال که بستنی میخوره و بستنی فروش خوشحال که بستنی فروخته...و اما من هم خوشحالم
زن پرسید شما چرا خوشحالید دیگه
جواب داد چرا خوشحال نباشم که ده پوندی قلابیم را رد کردم!
@miras_gozashtegan
مادر جواب داد این بچه بستنی میخواد من هم پول ندارم...اقای شاو گفتند الان مشکل را حل میکنم و یک اسکناس ده پوندی به دختر بچه داد و گفت برو برای خودت نیم پوند بستنی بخر ....دختر بچه رفت و خوشحال از خرید بستنی بقیه پول اقای شاو را داد...شاو گفت ببین خانم حالا شما خوشحال که دخترت گریه نمیکند ...دخترت خوشحال که بستنی میخوره و بستنی فروش خوشحال که بستنی فروخته...و اما من هم خوشحالم
زن پرسید شما چرا خوشحالید دیگه
جواب داد چرا خوشحال نباشم که ده پوندی قلابیم را رد کردم!
@miras_gozashtegan