یک روز دور از آنها که می شناختم
مرا در خلعتی سپید
به پهلوی راست می چرخانند
و من درون خاک غرق می شوم
بسیاری از آنها که دوستشان دارم، غایبند
پالتوها، پیراهن ها و کفش های عزیزم
آغوشها، خندههای و گریههای عزیزم
عزیزم
حاضرین پراکنده میشوند
خاک سرد است
و من یخ میزنم
و همه چیزهایی که بلدم دیگر به درد نخواهد خورد
مورچه های کوچک بی آزار
موش های کوچک زیبا
مرا که باد کرده ام و نرمتر شدهام
گاز می زنند و بی آنکه صدا برگردد پیش میروند
و کار می رسد به استخوان
استخوان چقدر قوی است
عمر استخوان چقدر زیاد است
می شود آن را از خاک در آورد و برد برای زنی
و گفت
این ها جزایر باقیمانده سرزمینی است که بغلت می کرد
و پوستش با تو مهربان تر بود
من هنوز این ها را بلدم و یادم نرفته است
و هنوز می توانم استخوان هایم را درون پوست بفهمم
و بگویم
خیلی زود
مرا که هنوز آخرین شعرم را نگفته ام
به پهلوی راست می چرخانند
آن سیاهی ناشناختهی در برگیرندهی محتوم، احاطه میکندم
دور از آنها که می شناسمشان
و من درون خاک غرق میشوم
#مهدی_جلیلی
#شعر
۲۹ بهمن ۱۴۰۱/ تهران
مرا در خلعتی سپید
به پهلوی راست می چرخانند
و من درون خاک غرق می شوم
بسیاری از آنها که دوستشان دارم، غایبند
پالتوها، پیراهن ها و کفش های عزیزم
آغوشها، خندههای و گریههای عزیزم
عزیزم
حاضرین پراکنده میشوند
خاک سرد است
و من یخ میزنم
و همه چیزهایی که بلدم دیگر به درد نخواهد خورد
مورچه های کوچک بی آزار
موش های کوچک زیبا
مرا که باد کرده ام و نرمتر شدهام
گاز می زنند و بی آنکه صدا برگردد پیش میروند
و کار می رسد به استخوان
استخوان چقدر قوی است
عمر استخوان چقدر زیاد است
می شود آن را از خاک در آورد و برد برای زنی
و گفت
این ها جزایر باقیمانده سرزمینی است که بغلت می کرد
و پوستش با تو مهربان تر بود
من هنوز این ها را بلدم و یادم نرفته است
و هنوز می توانم استخوان هایم را درون پوست بفهمم
و بگویم
خیلی زود
مرا که هنوز آخرین شعرم را نگفته ام
به پهلوی راست می چرخانند
آن سیاهی ناشناختهی در برگیرندهی محتوم، احاطه میکندم
دور از آنها که می شناسمشان
و من درون خاک غرق میشوم
#مهدی_جلیلی
#شعر
۲۹ بهمن ۱۴۰۱/ تهران