#پارت_صد_و_چهل_و_هشت
کوچکترین توجهی به سفارشهای فیلمبردار نکردم و همین که نگاهم از بینی ورم کردهی عمران و گوشهی کبود شدهی چشمش و چند بخیهی ریز و کوچک کنار پیشانیاش، سمت دست باند پیچی شدهای رفت که حلقهی کوچک گلهای ترکیبی از رنگهای بنفش و سفید و صورتی داشتند، نگه داشته بود.
دست روی دهانم گذاشتم که یکطرفی خندید و جلو آمد.
قلب من از استرس و نگرانی در حال ایستادن بود که مقابلم ایستاد و دستم را از روی دهانم برداشت و حلقهی کوچک گل را دور مچ دستم انداخت.
لب زدم.
_چی شدی عمران؟
دنداننما خندید و لب زد.
_خوشگل شدی زشتو!
اشک به چشمهایم هجوم آورد دوباره لب زدم.
_الان خوبی؟ دعوا کردی؟خب بگو چی شده؟
پلکهایش را روی هم فشرد.
_خوب نبودم که اینجا نبودم، شلوغش نکن جوجه!
کت و شلوار خوش دوخت طوسیاش نامرتب شده بود و رد کوچک دو سه قطره خون روی کتش به جا مانده بود.
کت سفید کلاهداری که کنار وسیلههایم بود را برداشت و با کمکش بر تن کردم.
اخمی بین ابروهایش نشاند.
_چته حالا؟خبر مرگمو که برات نیاوردن، سالمم دیگه.
لب گزیدم که صدایش بالاتر نرود.
مثلا عروس و داماد بودیم و تمام شوق من جایش را به دلواپسی داده بود و خستگی و کلافگی از دو چشم سرخ شدهی عمران میبارید.
دختر جوان فیلمبردار که فهمیده بود حریف ما نمیشود، صحنهها را بدون ژست و مدل خاصی ثبت میکرد.
دستم را پیش بردم و دور بازوی عمران حلقه کردم، راه رفتن با آن کفشهای پاشنه بلند و لباس که میترسیدم زیر کفشهایم گیر کند، برایم سخت بود.
از آرایشگاه بیرون زده بودیم و فیلمبردار سوار بر ماشین جلویی شد.
اولین چیزی که به محض خروج از آرایشگاه توجهم را جلب کرد، سپر جلویی و فرو رفتهی ماشین و چراغ شکستهی یک طرفش بود که لابهلای گلآرایی روی ماشین، عجیب در ذوق میزد!
عمران حتی از آن مردهایی هم نبود که بخواهد برای یک روز در تمام طول عمرش، در ماشین را برای عروسش باز کند و آنقدری کلافه بود و من هم آنقدری متعجب و شوک زده بودم که بیتوجه، خودم سوار شدم و نگاهم به شیشهی ترکخوردهی ماشین ماند.
عمران هن سوار شد و استارت زد و من بدون معطلی پرسیدم.
_تصادف کردی؟
نفسش را بیرون فرستاد و راه افتاد.
_به نظر نمیرسید که تصادف باشه یغما، انگار طرف قصد جونمو کرده بود، اگه ماشینو منحرف نکرده بودم
حرفش را قطع کردم و وحشتزده به ساعدش چنگ زدم.
_چی میگی عمران؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و کف دستش را روی فرمان کوبید.
_چی دارم میگم منِ احمق؟
ولش کن، چیزی نبود، من توهم زدم، یه تصادف بود و تمام.
قلبم بی امان میکوبید و عرق سرد از تمام جانم جاری شده بود که با صدای تک ویبرهی گوشی، از داخل کیف دستی کوچکم، به خیال اینکه شاید ترلان یا هما باشند، خارجش کردم و با دیدن شمارهی ناشناس و متن پیامش که نوشته بود.
_ خوشبخت بشید عروس خانوم، ولی قبلا هم گفته بودم که مارو جدی بگیرید، امروز ممکن بود عمرانخان بهجای اینکه الان کنار تو، توی اون ماشین گل زده رانندگی کنه، روی تخت غسالخونه باشه.
پاتون رو از پروژهای که زیادی براتون بزرگه بیرون بکشید.
گفته بودم استخونی بردارید که اندازهی دهنتون باشه.
منتظر پیامهای بعدیم باش عروس خوشگله.
مردمکهایم تا آخرین حد ممکن گشاد شده بودند و قطعاً رنگ صورتم پریده بود.
سرم را چرخاندم و به پشتسر نگاهی انداختم و از اینکه ماشین یا موتور مشکوکی را در تعقیبمان ندیدم، نفسی راحت کشیدم اما ترس همچنان برجانم مانده بود.
عمران نگاهم کرد.
_چرا رنگت پریده؟
سرم را تکان دادم.
_نه چیزی نیست، یکم استرس دارم.
نگاهش تغییر کرد و پرشیطنت لب زد.
_چه استرسی، شب نامزدیمونه ها، نه عروسی!
ضربهای آرام به دستش زدم.
_بیادب نباش!
او قهقهه زد و دل من هری پایین ریخت.
از ذهنم گذشت، اگر نباشد، اگر اتفاق وحشتناکتری برایش افتاده بود، اگر آن تهدیدهای لعنتی عملی میشدند، من چه میکردم.
ترسیده بودم.
خیلی هم ترسیده بودم.
سرم تیر میکشید و حس خوابآلودگی داشتم.
میترسیدم یک لحظه نگاه از عمران بگیرم.
تمام مسیری که تا رسیدن به آتلیه طی کردیم را خیره به او بودم.
از چهرهی عمران هم مشخص بود که افکاری بیشمار، در سرش مانور میدهند.
کوچکترین توجهی به سفارشهای فیلمبردار نکردم و همین که نگاهم از بینی ورم کردهی عمران و گوشهی کبود شدهی چشمش و چند بخیهی ریز و کوچک کنار پیشانیاش، سمت دست باند پیچی شدهای رفت که حلقهی کوچک گلهای ترکیبی از رنگهای بنفش و سفید و صورتی داشتند، نگه داشته بود.
دست روی دهانم گذاشتم که یکطرفی خندید و جلو آمد.
قلب من از استرس و نگرانی در حال ایستادن بود که مقابلم ایستاد و دستم را از روی دهانم برداشت و حلقهی کوچک گل را دور مچ دستم انداخت.
لب زدم.
_چی شدی عمران؟
دنداننما خندید و لب زد.
_خوشگل شدی زشتو!
اشک به چشمهایم هجوم آورد دوباره لب زدم.
_الان خوبی؟ دعوا کردی؟خب بگو چی شده؟
پلکهایش را روی هم فشرد.
_خوب نبودم که اینجا نبودم، شلوغش نکن جوجه!
کت و شلوار خوش دوخت طوسیاش نامرتب شده بود و رد کوچک دو سه قطره خون روی کتش به جا مانده بود.
کت سفید کلاهداری که کنار وسیلههایم بود را برداشت و با کمکش بر تن کردم.
اخمی بین ابروهایش نشاند.
_چته حالا؟خبر مرگمو که برات نیاوردن، سالمم دیگه.
لب گزیدم که صدایش بالاتر نرود.
مثلا عروس و داماد بودیم و تمام شوق من جایش را به دلواپسی داده بود و خستگی و کلافگی از دو چشم سرخ شدهی عمران میبارید.
دختر جوان فیلمبردار که فهمیده بود حریف ما نمیشود، صحنهها را بدون ژست و مدل خاصی ثبت میکرد.
دستم را پیش بردم و دور بازوی عمران حلقه کردم، راه رفتن با آن کفشهای پاشنه بلند و لباس که میترسیدم زیر کفشهایم گیر کند، برایم سخت بود.
از آرایشگاه بیرون زده بودیم و فیلمبردار سوار بر ماشین جلویی شد.
اولین چیزی که به محض خروج از آرایشگاه توجهم را جلب کرد، سپر جلویی و فرو رفتهی ماشین و چراغ شکستهی یک طرفش بود که لابهلای گلآرایی روی ماشین، عجیب در ذوق میزد!
عمران حتی از آن مردهایی هم نبود که بخواهد برای یک روز در تمام طول عمرش، در ماشین را برای عروسش باز کند و آنقدری کلافه بود و من هم آنقدری متعجب و شوک زده بودم که بیتوجه، خودم سوار شدم و نگاهم به شیشهی ترکخوردهی ماشین ماند.
عمران هن سوار شد و استارت زد و من بدون معطلی پرسیدم.
_تصادف کردی؟
نفسش را بیرون فرستاد و راه افتاد.
_به نظر نمیرسید که تصادف باشه یغما، انگار طرف قصد جونمو کرده بود، اگه ماشینو منحرف نکرده بودم
حرفش را قطع کردم و وحشتزده به ساعدش چنگ زدم.
_چی میگی عمران؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و کف دستش را روی فرمان کوبید.
_چی دارم میگم منِ احمق؟
ولش کن، چیزی نبود، من توهم زدم، یه تصادف بود و تمام.
قلبم بی امان میکوبید و عرق سرد از تمام جانم جاری شده بود که با صدای تک ویبرهی گوشی، از داخل کیف دستی کوچکم، به خیال اینکه شاید ترلان یا هما باشند، خارجش کردم و با دیدن شمارهی ناشناس و متن پیامش که نوشته بود.
_ خوشبخت بشید عروس خانوم، ولی قبلا هم گفته بودم که مارو جدی بگیرید، امروز ممکن بود عمرانخان بهجای اینکه الان کنار تو، توی اون ماشین گل زده رانندگی کنه، روی تخت غسالخونه باشه.
پاتون رو از پروژهای که زیادی براتون بزرگه بیرون بکشید.
گفته بودم استخونی بردارید که اندازهی دهنتون باشه.
منتظر پیامهای بعدیم باش عروس خوشگله.
مردمکهایم تا آخرین حد ممکن گشاد شده بودند و قطعاً رنگ صورتم پریده بود.
سرم را چرخاندم و به پشتسر نگاهی انداختم و از اینکه ماشین یا موتور مشکوکی را در تعقیبمان ندیدم، نفسی راحت کشیدم اما ترس همچنان برجانم مانده بود.
عمران نگاهم کرد.
_چرا رنگت پریده؟
سرم را تکان دادم.
_نه چیزی نیست، یکم استرس دارم.
نگاهش تغییر کرد و پرشیطنت لب زد.
_چه استرسی، شب نامزدیمونه ها، نه عروسی!
ضربهای آرام به دستش زدم.
_بیادب نباش!
او قهقهه زد و دل من هری پایین ریخت.
از ذهنم گذشت، اگر نباشد، اگر اتفاق وحشتناکتری برایش افتاده بود، اگر آن تهدیدهای لعنتی عملی میشدند، من چه میکردم.
ترسیده بودم.
خیلی هم ترسیده بودم.
سرم تیر میکشید و حس خوابآلودگی داشتم.
میترسیدم یک لحظه نگاه از عمران بگیرم.
تمام مسیری که تا رسیدن به آتلیه طی کردیم را خیره به او بودم.
از چهرهی عمران هم مشخص بود که افکاری بیشمار، در سرش مانور میدهند.