#پارت۱۰۴
دیگر صبرش لبریز شده بود با خشم گفت :
-من به خاطر تداخل مجبور شدم با شما کلاس بگیرم ،در ضمن فکر هم نمی کردم اینقدر مهم باشه که بخوام در
موردش تحقیق کنم . حالا هم از اینکه وقت کلاس وهمینطور شما رو گرفتم معذرت می خوام .
می خواست از کلاس خارج شود که مسیح با دست به صندلی خالی اشاره کرد و جدی و قاطع گفت :
- برید بشینید ؛دیگه هم تکرار نشه .
با حرص دندانهایش را برهم ساید و از مقابل دیدگان گستاخش گذشت و روی اولین صندلی خالی کنار ستایش
یکی از دوستانش نشست . ستایش روی برگه نوشت .
-مرحبا ،خوشم اومد خوب زدی تو برجکش!
چشم غره ای به ستایش رفت اما ستایش از رو نرفت و باز نوشت
- باید امروز تو کتاب گینس ثبت بشه ؛چون تو تنها کسی که اجازه داده بعد از خودش وارد کلاس بشه
اینقدر عصبی و پر از خشم بود که حوصله جواب دادن به ستایش را نداشت به همین خاطر بی هیچ حرفی نگاهش
را به تخته وایت برد انداخت و در لابلای گفتار درسیِ استاد گم شد.
صدای رسا و پر ابهت مسیح در سکوت کلاس طنین می انداخت .مییح کلمات را خیلی راحت و شیوا بیان می کرد
و جملتتش قابل فهم و درك بودند و دریک جمله در مقایسه با استاد ارجمند خیلی بهتر و شیواتر تدریس می کرد
اما چیزی که برایش اصلا قابل فهم نبود نگاه تبعیض آمیز مسیح به دانشجوها بود او خیلی راحت بین دانشجوهای
دختر و پسرفرق قائل می شد وقتی پسری سوالی می پرسید تمام نگاهش را به او می دوخت و فقط او را مخاطب
جواب قرار می داد ولی وقتی دختری سوالی می پرسید در حالی که کلاس را مخاطب قرار می داد جواب سوالش را
کوتاه می داد این حرکت برای افرا سوال برانگیز بود و در آن کلاس احساس حقارت می کرد اما در کل از کلاسش
راضی بود چرا که در کلاس به غیر از سازه های فولادی هیچ بحثی نمی شد و هیچ دانشجویی حق مزه ریختن
نداشت
کلاس که تمام شد سریع وسایلش را برداشت وبه قصد بیرون رفتن به طرف درب کلاس رفت که دوباره استاد
محتشم با تمسخر گفت :
- حالا چه عجله ایه دیر اومدی و زودهم می ری ؟!
لحن تمسخرآمیزش باعث شد که دوباره دانشجوها بخندند . مسیح ادامه داد .
-به تو یاد ندادن به بزرگترت احترام بذاری
دیگر صبرش لبریز شده بود با خشم گفت :
-من به خاطر تداخل مجبور شدم با شما کلاس بگیرم ،در ضمن فکر هم نمی کردم اینقدر مهم باشه که بخوام در
موردش تحقیق کنم . حالا هم از اینکه وقت کلاس وهمینطور شما رو گرفتم معذرت می خوام .
می خواست از کلاس خارج شود که مسیح با دست به صندلی خالی اشاره کرد و جدی و قاطع گفت :
- برید بشینید ؛دیگه هم تکرار نشه .
با حرص دندانهایش را برهم ساید و از مقابل دیدگان گستاخش گذشت و روی اولین صندلی خالی کنار ستایش
یکی از دوستانش نشست . ستایش روی برگه نوشت .
-مرحبا ،خوشم اومد خوب زدی تو برجکش!
چشم غره ای به ستایش رفت اما ستایش از رو نرفت و باز نوشت
- باید امروز تو کتاب گینس ثبت بشه ؛چون تو تنها کسی که اجازه داده بعد از خودش وارد کلاس بشه
اینقدر عصبی و پر از خشم بود که حوصله جواب دادن به ستایش را نداشت به همین خاطر بی هیچ حرفی نگاهش
را به تخته وایت برد انداخت و در لابلای گفتار درسیِ استاد گم شد.
صدای رسا و پر ابهت مسیح در سکوت کلاس طنین می انداخت .مییح کلمات را خیلی راحت و شیوا بیان می کرد
و جملتتش قابل فهم و درك بودند و دریک جمله در مقایسه با استاد ارجمند خیلی بهتر و شیواتر تدریس می کرد
اما چیزی که برایش اصلا قابل فهم نبود نگاه تبعیض آمیز مسیح به دانشجوها بود او خیلی راحت بین دانشجوهای
دختر و پسرفرق قائل می شد وقتی پسری سوالی می پرسید تمام نگاهش را به او می دوخت و فقط او را مخاطب
جواب قرار می داد ولی وقتی دختری سوالی می پرسید در حالی که کلاس را مخاطب قرار می داد جواب سوالش را
کوتاه می داد این حرکت برای افرا سوال برانگیز بود و در آن کلاس احساس حقارت می کرد اما در کل از کلاسش
راضی بود چرا که در کلاس به غیر از سازه های فولادی هیچ بحثی نمی شد و هیچ دانشجویی حق مزه ریختن
نداشت
کلاس که تمام شد سریع وسایلش را برداشت وبه قصد بیرون رفتن به طرف درب کلاس رفت که دوباره استاد
محتشم با تمسخر گفت :
- حالا چه عجله ایه دیر اومدی و زودهم می ری ؟!
لحن تمسخرآمیزش باعث شد که دوباره دانشجوها بخندند . مسیح ادامه داد .
-به تو یاد ندادن به بزرگترت احترام بذاری