Forward from: black rose
در عمقِ تاریکیای که حتی نورِ بیرمقِ ستارگان هم جرئت ورود به آن ندارد، روحی تنها، در بندِ بیپایانی از پوچی معلق است.
هر نفسش، خنجری است که درونش را میدرد، و هر پلک زدنی، حکایتی است از خاطراتی که زخمهایش را عمیقتر میکنند.
در دلِ این تاریکیِ بیرحم، خاطراتش مثل خوره به جانش افتادهاند؛
تصاویری محو از دستهایی که هرگز او را در آغوش نگرفتند، صدایی که هرگز برای آرامشش نجوا نکرد، و چشمانی که هرگز نگاهش را نفهمیدند.
هر نفسش، خنجری است که درونش را میدرد، و هر پلک زدنی، حکایتی است از خاطراتی که زخمهایش را عمیقتر میکنند.
صدای شکسته شدن چیزی در سینهاش میپیچد؛ قلبی که سالها پیش ترک برداشته بود، اکنون زیر بار اندوه خرد میشود.
اشکهایی از جنسِ آتش، بر گونههای یخزدهاش میلغزند، و هر قطره، قسمتی از وجودش را با خود میبرد.
اما این اشکها هم، تسکین نیستند؛ تنها یادآورِ دردهایی هستند که هیچ پایانی ندارند.
آسمانِ بیانتها به او خیره شده، اما سکوتِ آن، سنگینتر از هر فریادی است.
گویی حتی کیهان هم از او روی برگردانده، و حالا او مانده و خلاای که هر لحظه بیشتر در وجودش رخنه میکند.
هر ستارهای که در دوردست خاموش میشود، گویی قسمتی از امیدش است که میمیرد.
در دلِ این تاریکیِ بیرحم، خاطراتش مثل خوره به جانش افتادهاند؛
تصاویری محو از دستهایی که هرگز او را در آغوش نگرفتند، صدایی که هرگز برای آرامشش نجوا نکرد، و چشمانی که هرگز نگاهش را نفهمیدند.
سردی، تمام وجودش را فراگرفته. نه سرمای جسم، بلکه سرمایی که از عمقِ جان میآید و حتی استخوانهایش را یخ میزند.شاید، در جایی که حتی ستارگان از ترس نمیدرخشند، پایانش در آغوشِ تاریکی به انتظار نشسته باشد.پایانی که نه رهایی است، نه آرامش؛ تنها محو شدن در چیزی است که هرگز پایان نمییابد.
صدها کهکشان دورش در سکوت فرو رفتهاند، اما هیچکس، هیچچیز، برای نجاتش نمیآید.
هرچه بیشتر به سوی تاریکی فرو میرود، صدای زنجیرهایی که به روحش پیچیدهاند، بلندتر میشود.
و در نهایت، هیچ چیز نمیماند.
نه نامی، نه خاطرهای، نه حتی نوری کوچک که راه بازگشتی را نشان دهد.
تنها چیزی که باقی میماند، یک سیاهیِ مطلق است؛ جایی که اشکها یخ میزنند، فریادها گم میشوند، و روح، در تنهاییِ بیپایان خود محو میشود.