#پارت_۴۹۷
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
_من خیلی وقته که به سیروان شک کردم. تماسهای مشکوک و رفتار عجیب و غریبش اون رو مضنون میکنه.
سری تکان دادم و حرف آسو را تاکید کردم. حالا که قرار بود آسو هم بخشی از بازی باشد باید خیالم از بابت آنکه قرار نیست صدمهای ببیند راحت بشود.
_کسی که قراره به تله بیفته همیشه واکنشهای عجیب و تصمیمهای غیر منتظره گرفته. فربد، اول از همه باید خیالم رو از بابت امنیت آسو راحت بکنی؛ وگرنه هرجای نقشهای که کشیدی باشیم و احساس کنم قراره آسو به خطر بیفته، همه چی رو بهم میزنم.
لبخندی زد و دستش را روی چشمش به معنای چشم گفتن گذاشت. با حرف مهراد هر سه به او زل زدیم.
_مسئلهی برگشتن آسو خانم هم هست. الان همه دارن دنبال زن داداش میگردن و فکر میکنن اتفاقی افتاده. اینکه بخواد همینطوری به روستا برگرده خیلی مشکوک به نظر میرسه.
چرا به اینجای داستان فکر نکرده بودم؟ هنوز ذهنم درگیر نکتهای که مهراد به زبان آورده بود که بار دیگر فربد با اعتماد به نفسی که در لحن صدایش هم آشکار بود به حرف آمد.
_باید بگم که برای برگشتن آسو خانم هم راه حلی داریم. میتونیم طوری صحنه سازی کنیم که آسو خانم از دست کسی مثل مرد سیاهپوش فرار کرده و وسط جنگل گرفتار شده. حالا یا آسیب دیده یا بیهوش شده یا هر چیزی. طبق خبرهایی که برای من آوردن دارن منطقه جنگلی رو قدم به قدم میگردن و اگر آسو خانم به اون جنگل برگرده خود اهالی روستا پیداش میکنن. باید بگم آسو خانم تا یک ساعت دیگه بیشتر مهمان ما نیست و کم کم باید برگرده. البته با نقشی که قبول کرده بازی کنه.
_و اگر کسی پیداش نکرد؟
نگران بودم و این چیزی نبود که از نگاه تیزبین فربد پنهان بماند. دستش روی مشت دستم نشست و گفت:
_بدون اینکه متوجه بشن مجبورشون میکنیم پیداش کنن. سوال دیگهای نیست؟
با پایان حرفش ایستاد و ما هم به تبعیت از او برخاستیم. سوال که بود ولی الان وقتش نبود. با رفتن مهراد و فربد بار دیگر سر جایم نشستم و این بار دخترک به جای اینکه کنارم را برای نشستن انتخاب کند، مقابلم نشست.
_احساس میکنم وارد یک خواب دنبالهدار شدم که اگر چشم باز کنم تموم اتفاقات این مزرعه در حد خواب میمونه. هنوز باور نمیکنم که بعد از چند ماه تونستم ببینمت و حالا وارد بازی شما شدم.
هنوز هم از چهرهاش همانند این چند ساعت ناباوری را میخواندم و چیزی که برای من در وجود آسو جالب بود این بود که خوب توانست خودش را کنترل کند.
_خواب نیست. همهش واقعیت بود.
_میدونم. این چند ماهی که گذشت باور نکردم که نیستی و میدونستم جایی خودت رو پنهان کردی. تموم خواستهی این چند ماه من فقط این بود که ببینمت و بدونم سالمی.
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
_من خیلی وقته که به سیروان شک کردم. تماسهای مشکوک و رفتار عجیب و غریبش اون رو مضنون میکنه.
سری تکان دادم و حرف آسو را تاکید کردم. حالا که قرار بود آسو هم بخشی از بازی باشد باید خیالم از بابت آنکه قرار نیست صدمهای ببیند راحت بشود.
_کسی که قراره به تله بیفته همیشه واکنشهای عجیب و تصمیمهای غیر منتظره گرفته. فربد، اول از همه باید خیالم رو از بابت امنیت آسو راحت بکنی؛ وگرنه هرجای نقشهای که کشیدی باشیم و احساس کنم قراره آسو به خطر بیفته، همه چی رو بهم میزنم.
لبخندی زد و دستش را روی چشمش به معنای چشم گفتن گذاشت. با حرف مهراد هر سه به او زل زدیم.
_مسئلهی برگشتن آسو خانم هم هست. الان همه دارن دنبال زن داداش میگردن و فکر میکنن اتفاقی افتاده. اینکه بخواد همینطوری به روستا برگرده خیلی مشکوک به نظر میرسه.
چرا به اینجای داستان فکر نکرده بودم؟ هنوز ذهنم درگیر نکتهای که مهراد به زبان آورده بود که بار دیگر فربد با اعتماد به نفسی که در لحن صدایش هم آشکار بود به حرف آمد.
_باید بگم که برای برگشتن آسو خانم هم راه حلی داریم. میتونیم طوری صحنه سازی کنیم که آسو خانم از دست کسی مثل مرد سیاهپوش فرار کرده و وسط جنگل گرفتار شده. حالا یا آسیب دیده یا بیهوش شده یا هر چیزی. طبق خبرهایی که برای من آوردن دارن منطقه جنگلی رو قدم به قدم میگردن و اگر آسو خانم به اون جنگل برگرده خود اهالی روستا پیداش میکنن. باید بگم آسو خانم تا یک ساعت دیگه بیشتر مهمان ما نیست و کم کم باید برگرده. البته با نقشی که قبول کرده بازی کنه.
_و اگر کسی پیداش نکرد؟
نگران بودم و این چیزی نبود که از نگاه تیزبین فربد پنهان بماند. دستش روی مشت دستم نشست و گفت:
_بدون اینکه متوجه بشن مجبورشون میکنیم پیداش کنن. سوال دیگهای نیست؟
با پایان حرفش ایستاد و ما هم به تبعیت از او برخاستیم. سوال که بود ولی الان وقتش نبود. با رفتن مهراد و فربد بار دیگر سر جایم نشستم و این بار دخترک به جای اینکه کنارم را برای نشستن انتخاب کند، مقابلم نشست.
_احساس میکنم وارد یک خواب دنبالهدار شدم که اگر چشم باز کنم تموم اتفاقات این مزرعه در حد خواب میمونه. هنوز باور نمیکنم که بعد از چند ماه تونستم ببینمت و حالا وارد بازی شما شدم.
هنوز هم از چهرهاش همانند این چند ساعت ناباوری را میخواندم و چیزی که برای من در وجود آسو جالب بود این بود که خوب توانست خودش را کنترل کند.
_خواب نیست. همهش واقعیت بود.
_میدونم. این چند ماهی که گذشت باور نکردم که نیستی و میدونستم جایی خودت رو پنهان کردی. تموم خواستهی این چند ماه من فقط این بود که ببینمت و بدونم سالمی.
https://t.me/mahlanovels