#پارت_۳۹۰
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
پدر دستش را سویم دراز کرد و سریع دستم را در دستش گذاشتم و با دست دیگرش بازوی شهراد را گرفت. آخ از چشمان تر شدهی پدر که وقتی نگاهم میکرد، دلم میخواست باد بشوم و خودم را محو کنم.
_الان هم پدری. پدر چهار تا فرزند. پس باز میتونی درکم کنی. البته اگر بخوای. من به خاطر بچهام رفتم و گفتم دیگه اینجا برنمیگردم. اگر قسم شکستم، باز هم به خاطر پسرم بوده. تو که انتظار نداشتی وقتی خبر اینکه پسرم توی آتش سوخته به گوشم برسه و با بیخیالی تهران بمونم و هیچ کاری نکنم؟
_اگر منم توی اون زمان روستا نموندم به خاطر دانیار بود که مریض بود. باید میرفتیم شهر. باید بستری میشد. دانیار وقتی به دنیا اومد، خیلی ضعیف بود. این بچه همش از این بیمارستان به اون بیمارستان منتقل میشد. چطور با مریضی پسرم باید توی روستا میموندم؟ اما وقتی که برگشتم، بهم گفتن تو رفتی. برای همیشه و شهریار رو بردی. هیچ وقت نتونستم واسش دایی باشم. وقتی اومدم تهران و دنبالتون گشتم. محمد خان فکر کرد از طرف حاج رضا اومدم. تهدیدم کرد که برم و نزدیک شهریار نشم. فکر میکرد میخوام به شهریار صدمه بزنم یا بلایی سرش بیارم. حتی تو اینقدر نسبت به من بیایمان و بیاعتماد شدی که با شنیدن خبر اینکه من اومدم تهران، یه مدت رفتی مشهد. اما من قصد نداشتم به پسر کژال آسیبی برسونم. فکر کردی این همه سال شهریار رو رها کردم؟ نه، به تو پشت کردم. نتونستم واسه خواهرم کاری بکنم تا اومدم تکونی بخورم، خواهرم پر پر شد. شاید رو در رو هوای شهریار رو نداشتم. اما مثل سایه این چند سال شاهد بزرگ شدنش بودم. اولین قدمهایی که برداشت رو دیدم. مدرسه رفتنش رو دیدم. بزرگ شدنش رو دیدم. مرد شدنش رو دیدم. فقط نزدیکش نشدم که ماجراهای گذشته تکرار نشه. آره این مدتی که روستا بود پسش زدم و حرفهایی بهش زدم که حقش نبود و جیگر خودم آتش میگرفت با اون حرفها، فقط برای اینکه حاجی بو نبره و نفهمه من با پسر کژال خصومتی ندارم که یه وقت بزنه به سرش و بخواد اذیتش کنه و بلایی سرش بیاره.
_از دور نگاه کردنت کافی نبود فرهاد. کافی نیست.
غم پدر بزرگتر از آن بود که آقا سروش یا هر کس دیگری برایش جوابی داشته باشد. از آزاد خواستم به کمک برادرم پدر بیمارم را به عمارت برگرداند. پدر هنوز دور نشده بود که برگشت و به رفیقش نظری انداخت. لبخندش این بار غم نداشت. لبخندی بود که رگههای دلتنگی داشت. نگاهش از آقا سروش روی زانیار و بعد دانیار نشست. سری برای هر دو تکان داد و زیبا ترین لبخندش را به روی آسو پاشید. دختری که مردکهای لرزان و گریانش، دلم را لرزاند. نگاهش به آسو و مخاطب حرفش آقا سروش بود.
_یه روز به دور از کدورت و ناراحتی، بدون پیش کشیدن گذشته و اسم بردن از کژال، باید راجع به بچههامون حرف بزنیم. راجع به دخترت و پسرم. این دو تا جوون حق دارن که از بلاتکلیفی در بیان. حق دارن که از کشمکشها خلاص بشن. جوابت هرچی که میخواد باشه سروش، اما من به عنوان پدر شهریار به خاطر خواستهاش باید پیش قدم بشم برای امر خیر. اگر توهم خیر بدونیش. بریم شهراد.
رو گرفت و این بار رفت. میشد به پدر و دل پاک و مهربانش افتخار نکرد؟ میشد به حامی بودنش محتاج نبود؟ نه، نمیشد! مِیدانی که تا دقایق پیش از جمعیت زیادی پر شده و شاهد حرفهای بسيار بود، حال تنها پذیرای من و مهراد و آقا سروش و فرزندانش بود. به طور عجیبی جای سیروان و پدرش در این بساط پر از آشوب خالی بود و اگر خبر های امروز به گوش سیروان میرسید، آن وقت چهرهاش دیدن داشت.
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
پدر دستش را سویم دراز کرد و سریع دستم را در دستش گذاشتم و با دست دیگرش بازوی شهراد را گرفت. آخ از چشمان تر شدهی پدر که وقتی نگاهم میکرد، دلم میخواست باد بشوم و خودم را محو کنم.
_الان هم پدری. پدر چهار تا فرزند. پس باز میتونی درکم کنی. البته اگر بخوای. من به خاطر بچهام رفتم و گفتم دیگه اینجا برنمیگردم. اگر قسم شکستم، باز هم به خاطر پسرم بوده. تو که انتظار نداشتی وقتی خبر اینکه پسرم توی آتش سوخته به گوشم برسه و با بیخیالی تهران بمونم و هیچ کاری نکنم؟
_اگر منم توی اون زمان روستا نموندم به خاطر دانیار بود که مریض بود. باید میرفتیم شهر. باید بستری میشد. دانیار وقتی به دنیا اومد، خیلی ضعیف بود. این بچه همش از این بیمارستان به اون بیمارستان منتقل میشد. چطور با مریضی پسرم باید توی روستا میموندم؟ اما وقتی که برگشتم، بهم گفتن تو رفتی. برای همیشه و شهریار رو بردی. هیچ وقت نتونستم واسش دایی باشم. وقتی اومدم تهران و دنبالتون گشتم. محمد خان فکر کرد از طرف حاج رضا اومدم. تهدیدم کرد که برم و نزدیک شهریار نشم. فکر میکرد میخوام به شهریار صدمه بزنم یا بلایی سرش بیارم. حتی تو اینقدر نسبت به من بیایمان و بیاعتماد شدی که با شنیدن خبر اینکه من اومدم تهران، یه مدت رفتی مشهد. اما من قصد نداشتم به پسر کژال آسیبی برسونم. فکر کردی این همه سال شهریار رو رها کردم؟ نه، به تو پشت کردم. نتونستم واسه خواهرم کاری بکنم تا اومدم تکونی بخورم، خواهرم پر پر شد. شاید رو در رو هوای شهریار رو نداشتم. اما مثل سایه این چند سال شاهد بزرگ شدنش بودم. اولین قدمهایی که برداشت رو دیدم. مدرسه رفتنش رو دیدم. بزرگ شدنش رو دیدم. مرد شدنش رو دیدم. فقط نزدیکش نشدم که ماجراهای گذشته تکرار نشه. آره این مدتی که روستا بود پسش زدم و حرفهایی بهش زدم که حقش نبود و جیگر خودم آتش میگرفت با اون حرفها، فقط برای اینکه حاجی بو نبره و نفهمه من با پسر کژال خصومتی ندارم که یه وقت بزنه به سرش و بخواد اذیتش کنه و بلایی سرش بیاره.
_از دور نگاه کردنت کافی نبود فرهاد. کافی نیست.
غم پدر بزرگتر از آن بود که آقا سروش یا هر کس دیگری برایش جوابی داشته باشد. از آزاد خواستم به کمک برادرم پدر بیمارم را به عمارت برگرداند. پدر هنوز دور نشده بود که برگشت و به رفیقش نظری انداخت. لبخندش این بار غم نداشت. لبخندی بود که رگههای دلتنگی داشت. نگاهش از آقا سروش روی زانیار و بعد دانیار نشست. سری برای هر دو تکان داد و زیبا ترین لبخندش را به روی آسو پاشید. دختری که مردکهای لرزان و گریانش، دلم را لرزاند. نگاهش به آسو و مخاطب حرفش آقا سروش بود.
_یه روز به دور از کدورت و ناراحتی، بدون پیش کشیدن گذشته و اسم بردن از کژال، باید راجع به بچههامون حرف بزنیم. راجع به دخترت و پسرم. این دو تا جوون حق دارن که از بلاتکلیفی در بیان. حق دارن که از کشمکشها خلاص بشن. جوابت هرچی که میخواد باشه سروش، اما من به عنوان پدر شهریار به خاطر خواستهاش باید پیش قدم بشم برای امر خیر. اگر توهم خیر بدونیش. بریم شهراد.
رو گرفت و این بار رفت. میشد به پدر و دل پاک و مهربانش افتخار نکرد؟ میشد به حامی بودنش محتاج نبود؟ نه، نمیشد! مِیدانی که تا دقایق پیش از جمعیت زیادی پر شده و شاهد حرفهای بسيار بود، حال تنها پذیرای من و مهراد و آقا سروش و فرزندانش بود. به طور عجیبی جای سیروان و پدرش در این بساط پر از آشوب خالی بود و اگر خبر های امروز به گوش سیروان میرسید، آن وقت چهرهاش دیدن داشت.
https://t.me/mahlanovels