#پارت940
کلافه و عصبی چشم بست و گفت:
-شیش ماهه.
لب جوییدم و چاره ای داشتم؟ به خدا که نداشتم.
من همسری فرهاد و می خواستم نه صیغه ای بودن رو!
اما مجبور بودم.دسته ی در بالا و پایین شد
و هول زده و ترسیده مچ فرهاد و گرفتم و گفتم:
-قبلتُ
فرهاد نفس عمیقی کشید و فرهان و فرزاد وارد شدن و فرهان با حرص داد زد:
-فرهاد احمق چرا گوشیش و ازش نگرفتی؟
فرهاد با حرص به عسلی لگدی زد و گوشی رو از فرهاد چنگ زد
و به صفحه اش نگاه کرد و خشکش زد و تو همون حالت موند و فرهان داد زد:
کلافه و عصبی چشم بست و گفت:
-شیش ماهه.
لب جوییدم و چاره ای داشتم؟ به خدا که نداشتم.
من همسری فرهاد و می خواستم نه صیغه ای بودن رو!
اما مجبور بودم.دسته ی در بالا و پایین شد
و هول زده و ترسیده مچ فرهاد و گرفتم و گفتم:
-قبلتُ
فرهاد نفس عمیقی کشید و فرهان و فرزاد وارد شدن و فرهان با حرص داد زد:
-فرهاد احمق چرا گوشیش و ازش نگرفتی؟
فرهاد با حرص به عسلی لگدی زد و گوشی رو از فرهاد چنگ زد
و به صفحه اش نگاه کرد و خشکش زد و تو همون حالت موند و فرهان داد زد: