#پارت935
فرزاد خندید و به فاصله پنج سانتی صورتم داد زد:
-اون دنیا می فهمی!
فرهاد داد زد:
-فرزاد نکن.
فرزاد بدون توجه به فرهاد دوباره اسلحه رو به پیشونیم چسبوند.
فرهاد به دسته های صندلی چنگ زد و با رگی برجسته روی پیشونی و گردنش داد زد:
-اون بی گناهه.اون یه بچه بوده.مثل شما.
فرهان اسلحه رو روی پیشونی فرهاد گذاشت و داد زد:
-ما ام بچه بودیم.برای من قصه نباف.زود تر کارش و تموم کن فرزاد.
فرزاد نگاهم کرد و نیشخند ترسناکی زد
فرهاد از جا پرید و من هق زدم و تو خودم با وحشت جمع شدم
عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
فرزاد خندید و به فاصله پنج سانتی صورتم داد زد:
-اون دنیا می فهمی!
فرهاد داد زد:
-فرزاد نکن.
فرزاد بدون توجه به فرهاد دوباره اسلحه رو به پیشونیم چسبوند.
فرهاد به دسته های صندلی چنگ زد و با رگی برجسته روی پیشونی و گردنش داد زد:
-اون بی گناهه.اون یه بچه بوده.مثل شما.
فرهان اسلحه رو روی پیشونی فرهاد گذاشت و داد زد:
-ما ام بچه بودیم.برای من قصه نباف.زود تر کارش و تموم کن فرزاد.
فرزاد نگاهم کرد و نیشخند ترسناکی زد
فرهاد از جا پرید و من هق زدم و تو خودم با وحشت جمع شدم
عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈