🔵 محمد مهدویفر:
«بیشتر خانوادههای شهدای جنگ ۸ساله، دشمنان سرسخت جمهوری اسلامیاند.»
۱) سال ۹۰ در مجلس ختم یکی از اقوامم وسط حسینیهی دهنو آران و بیدگل نشسته بودم. حسینیه لحظهای خلوت شد، جا برای تکیهدادن به دیوار پیدا کردم. رفتم به دیوار تکیه دادم، پدر دو شهید سمت راست من نشسته بود. او مرا قبلاً چندین بار دیده بود و با او سخن گفته بودم، باز هم نمیشناخت. بهش گفتم خدایش رحمت کند علیرضایت را، چه پسر خوبی بود. هیچ وقت فراموشش نمیکنم.
(علیرضا دومین شهید او بود که در عملیات کربلای پنج، در سن حدود ۱۸ سالگی شهید شده بود و جنازهاش سر نداشت.)
در ادامه بهش گفتم: ولی حیف که این مسئولین خون شهدا را پایمال کردند. چون روحیهی او را میشناختم، میدانستم که الان عکسالعمل نشان خواهد داد.
او یک نگاه عمیقی به من کرد و گفت: ببین، نمیدانم تو مأمور اطلاعاتی که میخواهی از من حرف بکشی یا چهکسی هستی ولی یک نکته را به تو گفته باشم…
خودش ادامه داد: من دیگه هیچکس را قبول ندارم. (از این «هیچکس» منظورش خامنهای بود.) اندکی سکوت کرد، ثانیهای بعد دوباره گفت: ببین چی میگم، وقتی میگم هیچکس را قبول ندارم یعنی هیچکس را قبول ندارم ها!
(منظورش از جملهی دوم این بود که فکر نکنی خامنهای را قبول ندارم ولی خمینی را قبول دارم، وقتی میگم هیچکس را قبول ندارم یعنی خمینی را هم قبول ندارم.)
من نمیدانم در قلب این پدر چه میگذشت وقتی یادش میآمد روزگاری فریب خمینی را خورده و بچههای دستهگلش را تقدیم راه خمینی کرده است. من مدتی با علیرضایش در یک گردان بودم. هرچه از خوبی و پاکیِ این جوان بگویم، کم گفتهام. گمان نکنم علیرضایش در تمام طول عمرش حتی به شوخی دروغی گفته باشد.
۲) دو شهید ِ دیگر که باهم برادر بودند، در کنار قبر برادر همسرم در امامزاده هادی بیدگل مدفون هستند.
مادر دو شهید، در کنار قبر پسرانش مرا دید. او شنیده بود که من با جمهوری اسلامی مبارزه میکنم و گاهی به زندان میافتم. بنابراین به من اعتماد کرد، گفت: از روزی که بچههایم شهید شدهاند بارها از طرف پایگاه بسیج محله یا سپاه یا بنیاد شهید میخواستند برای گرامیداشت فرزندانم به منزلمان بیایند. وقتی آنها به ما تلفن میزنند که آمدنشان را خبر بدهند، من گوشی را برمیدارم به آنها میگویم، منِ پیرزن که نمیتوانم بذار وردار کنم. (یعنی من دیگر پیرشدهام و توانایی جسمی ندارم که از شما پذیرایی کنم.)
مادر دو شهید ادامه داد: من هیچوقت این آدمها را به خانهام راه ندادهام.
از دیگران شنیده بودم که این مادر علناً خمینی را عامل قتل پسرانش میداند.
۳) در شهر ما فقط یک پدر هست که سه شهید داده و هر سه فرزندش از فرماندهان ردهبالای لشگر نجف بودهاند. من دوتا از پسرانش را در جبهه دیده بودم.
صبح یک روز آفتابی هیچکس در مزار شهدا نبود. این پدر بالای قبر پسرانش ایستاده بود. او مرا نمیشناخت. رفتم جلو به او سلام کردم، احوالش را پرسیدم و به او گفتم: فرزندت علی (فرماندهی گردان علی بن ابیطالب) روز قبل از شهادتش به گردان ما آمد. در یکی از سنگرها دقایقی نشست و ما با شربت آبلیمو از او پذیرایی کردیم. در ادامه گفتم: ما شهدای عزیزی را تقدیم کردیم ولی این مسئولین خون شهدا را پایمال کردند.
او گفت: تازه جنگ تمام شده بود، مرتباً از جاهای مختلف به منزل ما میآمدند، حتی گاهی مراسم دعای کمیل و مراسمات دیگر را در منزل ما برگزار میکردند و من ناچار شدم اتاقی مخصوص آنها در حیاط خانه بسازم که آنها مراسمشان را آنجا برگزار کنند. او ادامه داد:
آن اوایل حدود هشتاد نفر از این پاسدارها در آن اتاق جا میشدند، الان که میآیند به زحمت ۲۵ نفرشان در آن اتاق جا میشوند. (کنایه از اینکه چاق شدهاند.)
۴) در شهر ما فقط یک نفر جرأت دارد هروقت عشقش میکشد بیاید وسط خیابان با صدای بلند به خامنهای فحش بدهد و کسی با او کار نداشته باشد. او برادر دو شهید است، یک برادرش در انقلاب ۵۷ و برادر دیگرش در جنگ شهید شده است. خودش و برادر دیگرش هم مدت نسبتاً زیادی جبهه بودهاند.
بیشتر همشهریهایم میدانند که من چهکسی را میگویم ولی شاید راضی نباشد اینجا اسمش را بنویسم، شاید هم راضی باشد ولی من نمینویسم.
🔹اگر بخواهم درباره خانوادههای شهدای جنگ هشت ساله که این روزها دشمن جمهوری اسلامی شدهاند، خاطراتی برایتان نقل کنم، از حوصلهی شما خارج میشود.
اگر در میان خانوادههای شهدا و جانبازان و آزادگان و رزمندگان جنگ هشتساله یک نظرسنجی برگزار کنند، خواهید دید که دو چهرهی سیاسی نزد این خانوادهها منفورتریناند:
اول خمینی
دوم خامنهای
اخیرأ شنیدهام، بسیاری از خانوادههای شهدای مدافع بشار اسد که جمهوری اسلامی، آنان را شهدای مدافع حرم مینامد، آنها نیز بهویژه بعد از سقوط بشار اسد فحشهای آبدار نثار خامنهای میکنند.
@mahdavifar2021
«بیشتر خانوادههای شهدای جنگ ۸ساله، دشمنان سرسخت جمهوری اسلامیاند.»
۱) سال ۹۰ در مجلس ختم یکی از اقوامم وسط حسینیهی دهنو آران و بیدگل نشسته بودم. حسینیه لحظهای خلوت شد، جا برای تکیهدادن به دیوار پیدا کردم. رفتم به دیوار تکیه دادم، پدر دو شهید سمت راست من نشسته بود. او مرا قبلاً چندین بار دیده بود و با او سخن گفته بودم، باز هم نمیشناخت. بهش گفتم خدایش رحمت کند علیرضایت را، چه پسر خوبی بود. هیچ وقت فراموشش نمیکنم.
(علیرضا دومین شهید او بود که در عملیات کربلای پنج، در سن حدود ۱۸ سالگی شهید شده بود و جنازهاش سر نداشت.)
در ادامه بهش گفتم: ولی حیف که این مسئولین خون شهدا را پایمال کردند. چون روحیهی او را میشناختم، میدانستم که الان عکسالعمل نشان خواهد داد.
او یک نگاه عمیقی به من کرد و گفت: ببین، نمیدانم تو مأمور اطلاعاتی که میخواهی از من حرف بکشی یا چهکسی هستی ولی یک نکته را به تو گفته باشم…
خودش ادامه داد: من دیگه هیچکس را قبول ندارم. (از این «هیچکس» منظورش خامنهای بود.) اندکی سکوت کرد، ثانیهای بعد دوباره گفت: ببین چی میگم، وقتی میگم هیچکس را قبول ندارم یعنی هیچکس را قبول ندارم ها!
(منظورش از جملهی دوم این بود که فکر نکنی خامنهای را قبول ندارم ولی خمینی را قبول دارم، وقتی میگم هیچکس را قبول ندارم یعنی خمینی را هم قبول ندارم.)
من نمیدانم در قلب این پدر چه میگذشت وقتی یادش میآمد روزگاری فریب خمینی را خورده و بچههای دستهگلش را تقدیم راه خمینی کرده است. من مدتی با علیرضایش در یک گردان بودم. هرچه از خوبی و پاکیِ این جوان بگویم، کم گفتهام. گمان نکنم علیرضایش در تمام طول عمرش حتی به شوخی دروغی گفته باشد.
۲) دو شهید ِ دیگر که باهم برادر بودند، در کنار قبر برادر همسرم در امامزاده هادی بیدگل مدفون هستند.
مادر دو شهید، در کنار قبر پسرانش مرا دید. او شنیده بود که من با جمهوری اسلامی مبارزه میکنم و گاهی به زندان میافتم. بنابراین به من اعتماد کرد، گفت: از روزی که بچههایم شهید شدهاند بارها از طرف پایگاه بسیج محله یا سپاه یا بنیاد شهید میخواستند برای گرامیداشت فرزندانم به منزلمان بیایند. وقتی آنها به ما تلفن میزنند که آمدنشان را خبر بدهند، من گوشی را برمیدارم به آنها میگویم، منِ پیرزن که نمیتوانم بذار وردار کنم. (یعنی من دیگر پیرشدهام و توانایی جسمی ندارم که از شما پذیرایی کنم.)
مادر دو شهید ادامه داد: من هیچوقت این آدمها را به خانهام راه ندادهام.
از دیگران شنیده بودم که این مادر علناً خمینی را عامل قتل پسرانش میداند.
۳) در شهر ما فقط یک پدر هست که سه شهید داده و هر سه فرزندش از فرماندهان ردهبالای لشگر نجف بودهاند. من دوتا از پسرانش را در جبهه دیده بودم.
صبح یک روز آفتابی هیچکس در مزار شهدا نبود. این پدر بالای قبر پسرانش ایستاده بود. او مرا نمیشناخت. رفتم جلو به او سلام کردم، احوالش را پرسیدم و به او گفتم: فرزندت علی (فرماندهی گردان علی بن ابیطالب) روز قبل از شهادتش به گردان ما آمد. در یکی از سنگرها دقایقی نشست و ما با شربت آبلیمو از او پذیرایی کردیم. در ادامه گفتم: ما شهدای عزیزی را تقدیم کردیم ولی این مسئولین خون شهدا را پایمال کردند.
او گفت: تازه جنگ تمام شده بود، مرتباً از جاهای مختلف به منزل ما میآمدند، حتی گاهی مراسم دعای کمیل و مراسمات دیگر را در منزل ما برگزار میکردند و من ناچار شدم اتاقی مخصوص آنها در حیاط خانه بسازم که آنها مراسمشان را آنجا برگزار کنند. او ادامه داد:
آن اوایل حدود هشتاد نفر از این پاسدارها در آن اتاق جا میشدند، الان که میآیند به زحمت ۲۵ نفرشان در آن اتاق جا میشوند. (کنایه از اینکه چاق شدهاند.)
۴) در شهر ما فقط یک نفر جرأت دارد هروقت عشقش میکشد بیاید وسط خیابان با صدای بلند به خامنهای فحش بدهد و کسی با او کار نداشته باشد. او برادر دو شهید است، یک برادرش در انقلاب ۵۷ و برادر دیگرش در جنگ شهید شده است. خودش و برادر دیگرش هم مدت نسبتاً زیادی جبهه بودهاند.
بیشتر همشهریهایم میدانند که من چهکسی را میگویم ولی شاید راضی نباشد اینجا اسمش را بنویسم، شاید هم راضی باشد ولی من نمینویسم.
🔹اگر بخواهم درباره خانوادههای شهدای جنگ هشت ساله که این روزها دشمن جمهوری اسلامی شدهاند، خاطراتی برایتان نقل کنم، از حوصلهی شما خارج میشود.
اگر در میان خانوادههای شهدا و جانبازان و آزادگان و رزمندگان جنگ هشتساله یک نظرسنجی برگزار کنند، خواهید دید که دو چهرهی سیاسی نزد این خانوادهها منفورتریناند:
اول خمینی
دوم خامنهای
اخیرأ شنیدهام، بسیاری از خانوادههای شهدای مدافع بشار اسد که جمهوری اسلامی، آنان را شهدای مدافع حرم مینامد، آنها نیز بهویژه بعد از سقوط بشار اسد فحشهای آبدار نثار خامنهای میکنند.
@mahdavifar2021