-hrDina-
∆Asal
Part_4
بعد از اینکه مطمئن شدم سامی آروم شده با لبخند دستش رو گرفتم که ببرم اما ناگهان برگشت و با حرص چکی توی صورتش زد که من جای اون دردم گرفت.
بعد هم همراه من و حنا، اون فضای مسخره رو ترک کرد.
توی حیاط رو به حنا گفت که تنهامون بزاره و این یعنی شروع سئوال جواب!
-خب می شنوم.
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم:
-همینجوری اینکار رو کردم، چیز خاصی نبود که.
پوزخندی بم زد و با اخم گفت:
-می دونم داری می پیچونی... ولی تکرار نشه، خب؟!
برای جمع شدن این بحث مزخرف، با لبخند باشه ای گفتم و برگشتیم سر ورزشمون.
با شنیدن صدای زنگ آخرین کلاس پوفی کشیدم و با شادی غیر قابل وصفی از جام بلند شدم.
رو به حنا گفتم:
-آخیش تموم شد...چقد چرت گفت!
حنا خندید و به نشون تایید سرش رو تکون داد.
همراه حنا پایین رفتیم که با یه خداحافظی به طرف سرویسم رفتم.
بعد از سوار شدن، سرم و به شیشه ی ماشین تکیه دادم و به آدما زل زدم.
چه دست های قشنگی که توی هم گره خورده بودن و من از این نعمت فارغ بودم.
چرا نتونست پیشم بمونه؟ چرا رفت؟ مگه پیش خدا جای بهتری از بغل عشقت میشه پیدا کرد؟!
لبخندم و هنوز هم حفظ کرده بودم و در حال پیدا کردن سئوالام بودم.
با دیدن خونه با تشکر کوتاهی، در ماشین و باز کردم و رفتم بیرون.
بعد از اینکه مامان، آیفون رو جواب داد و در و زد، وارد خونه شدم.
با دیدن میسکال های گوشیم و پیام هام، شماره تنها آدمی که انقد پیگیره، یعنی آروم رو گرفتم و منتظر جواب دادنش شدم.
-کثافط نفهم آشغال عوضی...
خندیدم و گفتم:
-خب باشه. آروم باش.
با شنیدن صدای خنده هام سکوت کرد و بعد با صدایی که شاید ذوق زدگی رو بروز می داد گفت:
-عسل...همیشه بخند که خنده هات، من و از بین دنیا و این آدماش میبره!
حرفی نداشتم بزنم...چیزی از تارهای صوتیم خارج نمی شد.
آروم، چطوری تونسته بود انقد تو دلم جا پیدا کنه؟دلی که دیگه جایی برای آدمی نداره!
با زحمت اون تیکه چربی تو دهنم رو تکون دادم و گفتم:
-باش!
لبخندی روی لبم بود و خاطرات زندگی شیرینی که با آرام داشتم از سرم رد می شد.
با شنیدن صدای آروم از افکارم بیرون کشیده شدم و با صدای ضعیفی گفتم:
-چی گفتی؟
با صدایی که معلوم بود خیلی داره فحش میده تو دلش و کفری شده گفت:
-سرکار خانم عسل شفیعی کاری نداری دیگه؟!
از این لحن بامزه اش از خنده ترکیدم و نه ای زمزمه کردم که با شادی گفت:
-مواظب خودت باشیا!خداحافظ.
گوشی قطع کرد و باز خیالات شبانه روزیم...
آرام،آروم!
هر دو می خواستن دستای منو بگیرن و بگن:
-پاشو. تو می تونی مطمئنم!
ولی که چی؟تهش من می مونم و این درد سنگین تو دلم! تهش من می مونم و این بغضی که نمی ره و نمی خواد بره! و ته همه ی زندگیم، من می مونم و این لبخند فیک گوشه لبم!
چشمام زوم اون چشمای قشنگش توی عکس شد.
مگه نمی گفت دوست دارم؟ جواب دوست دارم رفتنه؟
من راضی بودم می گفت من دیگه تو رو نمی شناسم، تو کی هستی اصلا...ولی اینطوری دست و بین این آدما ول نمی کرد!
بدترین ظلم و کسی می کنه که انقدر خوب میشه برات، که می مونی این آدمای الان خوب هستن اصلا یا نه؟! آرام دقیقا همون نقطه ی خوب زندگیم بود که وقتی رفت کل اتصال ها و بودنا و خوب موندنا بدونش پرید، عین همون کنتر اصلی برق که بسوزه همه جا خاموش میمونه!
_hrDina_
#mahan
∆Asal
Part_4
بعد از اینکه مطمئن شدم سامی آروم شده با لبخند دستش رو گرفتم که ببرم اما ناگهان برگشت و با حرص چکی توی صورتش زد که من جای اون دردم گرفت.
بعد هم همراه من و حنا، اون فضای مسخره رو ترک کرد.
توی حیاط رو به حنا گفت که تنهامون بزاره و این یعنی شروع سئوال جواب!
-خب می شنوم.
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم:
-همینجوری اینکار رو کردم، چیز خاصی نبود که.
پوزخندی بم زد و با اخم گفت:
-می دونم داری می پیچونی... ولی تکرار نشه، خب؟!
برای جمع شدن این بحث مزخرف، با لبخند باشه ای گفتم و برگشتیم سر ورزشمون.
با شنیدن صدای زنگ آخرین کلاس پوفی کشیدم و با شادی غیر قابل وصفی از جام بلند شدم.
رو به حنا گفتم:
-آخیش تموم شد...چقد چرت گفت!
حنا خندید و به نشون تایید سرش رو تکون داد.
همراه حنا پایین رفتیم که با یه خداحافظی به طرف سرویسم رفتم.
بعد از سوار شدن، سرم و به شیشه ی ماشین تکیه دادم و به آدما زل زدم.
چه دست های قشنگی که توی هم گره خورده بودن و من از این نعمت فارغ بودم.
چرا نتونست پیشم بمونه؟ چرا رفت؟ مگه پیش خدا جای بهتری از بغل عشقت میشه پیدا کرد؟!
لبخندم و هنوز هم حفظ کرده بودم و در حال پیدا کردن سئوالام بودم.
با دیدن خونه با تشکر کوتاهی، در ماشین و باز کردم و رفتم بیرون.
بعد از اینکه مامان، آیفون رو جواب داد و در و زد، وارد خونه شدم.
با دیدن میسکال های گوشیم و پیام هام، شماره تنها آدمی که انقد پیگیره، یعنی آروم رو گرفتم و منتظر جواب دادنش شدم.
-کثافط نفهم آشغال عوضی...
خندیدم و گفتم:
-خب باشه. آروم باش.
با شنیدن صدای خنده هام سکوت کرد و بعد با صدایی که شاید ذوق زدگی رو بروز می داد گفت:
-عسل...همیشه بخند که خنده هات، من و از بین دنیا و این آدماش میبره!
حرفی نداشتم بزنم...چیزی از تارهای صوتیم خارج نمی شد.
آروم، چطوری تونسته بود انقد تو دلم جا پیدا کنه؟دلی که دیگه جایی برای آدمی نداره!
با زحمت اون تیکه چربی تو دهنم رو تکون دادم و گفتم:
-باش!
لبخندی روی لبم بود و خاطرات زندگی شیرینی که با آرام داشتم از سرم رد می شد.
با شنیدن صدای آروم از افکارم بیرون کشیده شدم و با صدای ضعیفی گفتم:
-چی گفتی؟
با صدایی که معلوم بود خیلی داره فحش میده تو دلش و کفری شده گفت:
-سرکار خانم عسل شفیعی کاری نداری دیگه؟!
از این لحن بامزه اش از خنده ترکیدم و نه ای زمزمه کردم که با شادی گفت:
-مواظب خودت باشیا!خداحافظ.
گوشی قطع کرد و باز خیالات شبانه روزیم...
آرام،آروم!
هر دو می خواستن دستای منو بگیرن و بگن:
-پاشو. تو می تونی مطمئنم!
ولی که چی؟تهش من می مونم و این درد سنگین تو دلم! تهش من می مونم و این بغضی که نمی ره و نمی خواد بره! و ته همه ی زندگیم، من می مونم و این لبخند فیک گوشه لبم!
چشمام زوم اون چشمای قشنگش توی عکس شد.
مگه نمی گفت دوست دارم؟ جواب دوست دارم رفتنه؟
من راضی بودم می گفت من دیگه تو رو نمی شناسم، تو کی هستی اصلا...ولی اینطوری دست و بین این آدما ول نمی کرد!
بدترین ظلم و کسی می کنه که انقدر خوب میشه برات، که می مونی این آدمای الان خوب هستن اصلا یا نه؟! آرام دقیقا همون نقطه ی خوب زندگیم بود که وقتی رفت کل اتصال ها و بودنا و خوب موندنا بدونش پرید، عین همون کنتر اصلی برق که بسوزه همه جا خاموش میمونه!
_hrDina_
#mahan