من سر این قضیه PTSD شدم فکر کنم !
امروز برای یک کار شخصی رفته بودم داروخونه. من پرسنل داروخونه رو نمیشناختم اصلا ولی ظاهرا اونها همه منو میشناختن 🤯
تو فاصله ای که منتظر بودم نسخه امو اماده کنن، یکی از تکنسین های داروخونه از اون پشت پیشخون اومد بیرون و به من گفت سلام ! مادربزرگ من تو ICU مریض شما بود !
آقا اینو که گفت من قالب تهی کردم 🥲🤣 اخه مرگ و میر مریضهای رشته ما وقتی کارشون به ICU میکشه خیلی بالاست و تو دلم گفتم آخ لابد الان مادربزرگ اینم فوت شده و میخواد وسط داروخونه سر من داد بکشه و ابروریزی کنه یا حتی بهم حمله کنه و کتکم بزنه !
در حالی که شوکه بودم گفتم اسم ایشون چی بود ؟! اسم مریضو گفت و من در اون لحظه مغزم مثل یک لوح سفید بود و هیچچچچی یادم نمیومد، یکمم قیافه مریضه رو توصیف کرد ولی من بازم یادم نمیومد و عذرخواهی کردم که خاطرم نیست. همچنان استرس شدید داشتم و رومم نمیشد بپرسم خب اخر سرنوشت مادربزرگت چی شد ! تا اینکه خودش گفت البته مادربزرگم فوت شد !!!
من انگار یه سطل آب یخ ریختن روم و روحم داشت از بدنم جدا میشد که دختره ادامه داد: البته شما نجاتش دادید ! از بیمارستان مرخص شد و حالش خیلی خوب شد و چند وقت بعد تو خونه سکته قلبی کرد و فوت شد.
تو این لحظه روح دوباره به بدن من برگشت 🥲🤣🤣
در ادامه کلی ازم تشکر کرد و گفت اون موقع فرصت نداشته بیاد منو ببینه و گفت نمیدونم پیش چندنفر برده بودیم و مشکلش حل نشده بود ولی وقتی تو بستریش کردی خیلی حالش خوب شد و کل خانواده امون ازت ممنونیم و این حرفا ….
امروز برای یک کار شخصی رفته بودم داروخونه. من پرسنل داروخونه رو نمیشناختم اصلا ولی ظاهرا اونها همه منو میشناختن 🤯
تو فاصله ای که منتظر بودم نسخه امو اماده کنن، یکی از تکنسین های داروخونه از اون پشت پیشخون اومد بیرون و به من گفت سلام ! مادربزرگ من تو ICU مریض شما بود !
آقا اینو که گفت من قالب تهی کردم 🥲🤣 اخه مرگ و میر مریضهای رشته ما وقتی کارشون به ICU میکشه خیلی بالاست و تو دلم گفتم آخ لابد الان مادربزرگ اینم فوت شده و میخواد وسط داروخونه سر من داد بکشه و ابروریزی کنه یا حتی بهم حمله کنه و کتکم بزنه !
در حالی که شوکه بودم گفتم اسم ایشون چی بود ؟! اسم مریضو گفت و من در اون لحظه مغزم مثل یک لوح سفید بود و هیچچچچی یادم نمیومد، یکمم قیافه مریضه رو توصیف کرد ولی من بازم یادم نمیومد و عذرخواهی کردم که خاطرم نیست. همچنان استرس شدید داشتم و رومم نمیشد بپرسم خب اخر سرنوشت مادربزرگت چی شد ! تا اینکه خودش گفت البته مادربزرگم فوت شد !!!
من انگار یه سطل آب یخ ریختن روم و روحم داشت از بدنم جدا میشد که دختره ادامه داد: البته شما نجاتش دادید ! از بیمارستان مرخص شد و حالش خیلی خوب شد و چند وقت بعد تو خونه سکته قلبی کرد و فوت شد.
تو این لحظه روح دوباره به بدن من برگشت 🥲🤣🤣
در ادامه کلی ازم تشکر کرد و گفت اون موقع فرصت نداشته بیاد منو ببینه و گفت نمیدونم پیش چندنفر برده بودیم و مشکلش حل نشده بود ولی وقتی تو بستریش کردی خیلی حالش خوب شد و کل خانواده امون ازت ممنونیم و این حرفا ….