کودکی های رنگ و رو رفته...
زمان کار فرا رسیده بود، کار او زمان و مکان خاصی نداشت پلاستیک بزرگی را بر میدارد و سوار موتور قراضهاش میشود و قبل از حرکت بهاصرار مادرش کاسکتاش را بر سر میگذارد.
خیابان ها و کوچههارا یکی یکی پشت سر میگذارد تا بالاخره مکان خلوت مورد نظرش را پیدا میکند. موتور را به داخل کوچه هدایت و بالا وپایین کوچه را نگاه میکند؛
کسی را نمی بیند،پس کارش را شروع میکند
پلاستیک را بیرون میآورد و به سمت وسیله مورد نظر حرکت میکند.
در کار او رقابت فریاد میزند،رقابت برای رسیدن به سطل زباله بیشتر!
چیزی را لمس میکند، آرام آن را بیرون میکشد، همان ماشینی است که سالها آرزویش را داشته،درب را باز میکند و سوارش میشود.
صدای موزیک را تا آخر بلند میکند و از ته دل قهقهه میزند و پایش را تا آخرین حد روی پدال گاز فشار میدهد بالاخره کم چیزی که نیست به ماشین آرزوهایش رسیده...
ناگهان با صدای گربه کوچکی از دنیای کودکی پرت میشود به دنیای زباله ها،فضای مردانه و کودکی های رنگ و رو رفته!
چیزهایی را که جمع کرده در کیسه میریزد و به سمت خانه روانه میشود.
روزی نو شروع میشود،روز فروش خرت و پرت هایی که در یک ماه جمع کرده به انبار کوچک زباله میرود ولی چیزی نمیبیند!با صدای بلند مادرش را صدا میزد ولی او هم بی خبر است....
زمان کار فرا رسیده بود، کار او زمان و مکان خاصی نداشت پلاستیک بزرگی را بر میدارد و سوار موتور قراضهاش میشود و قبل از حرکت بهاصرار مادرش کاسکتاش را بر سر میگذارد.
خیابان ها و کوچههارا یکی یکی پشت سر میگذارد تا بالاخره مکان خلوت مورد نظرش را پیدا میکند. موتور را به داخل کوچه هدایت و بالا وپایین کوچه را نگاه میکند؛
کسی را نمی بیند،پس کارش را شروع میکند
پلاستیک را بیرون میآورد و به سمت وسیله مورد نظر حرکت میکند.
در کار او رقابت فریاد میزند،رقابت برای رسیدن به سطل زباله بیشتر!
چیزی را لمس میکند، آرام آن را بیرون میکشد، همان ماشینی است که سالها آرزویش را داشته،درب را باز میکند و سوارش میشود.
صدای موزیک را تا آخر بلند میکند و از ته دل قهقهه میزند و پایش را تا آخرین حد روی پدال گاز فشار میدهد بالاخره کم چیزی که نیست به ماشین آرزوهایش رسیده...
ناگهان با صدای گربه کوچکی از دنیای کودکی پرت میشود به دنیای زباله ها،فضای مردانه و کودکی های رنگ و رو رفته!
چیزهایی را که جمع کرده در کیسه میریزد و به سمت خانه روانه میشود.
روزی نو شروع میشود،روز فروش خرت و پرت هایی که در یک ماه جمع کرده به انبار کوچک زباله میرود ولی چیزی نمیبیند!با صدای بلند مادرش را صدا میزد ولی او هم بی خبر است....