Forward from: @AxNegarBot
#شرطبندی
#بزرگسال #عاشقانه #طنز
شانا دو اسکناس پنج دلاری از جیبش بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت و گفت: «سر ده دلار باهات #شرط میبندم که نمیتونی دوباره #بوسش کنی.»
کال گفت: «با من از این شوخیها نکن.» و به #بلایی فکر کرد که اگه سعی میکرد مین رو ببوسه، سرش میاومد. گفت: «بعدشم، شرط نمیبندم.»
شانا سرش رو کج کرد و گفت: «خیلی خب. پس سر ده دلار باهات شرط میبندم که میتونی همینجا بوسش کنی.»
کال گفت: «چت شده؟ از کی تا حالا #منحرف شدی و میخوای بوسه دو نفر دیگه رو تماشا کنی؟»
صدای مین از پشت سر کال بلند شد و جفتشون رو ترسوند: «فکر میکردم قراره دیگه هیچوقت روی من شرط نبندی.»
کال به صورت خشمگین مین نگاه کرد. لب پایینش با ناراحتی جلو اومده بود و به کال یادآوری کرد که باید از مین فاصله بگیره.
کال گفت: «من همچین حرفی نزدم. بعدشم، چی باعث شده فکر کنی که من...»
مین گفت: «جفتتون به من خیره شده بودید و پول روی پیشخوانه. قبلا هم چنین #صحنهای رو دیدم.» چشمهاش از شدت خشم تیره شده بود و به کال چشمغرّه میرفت. نفس کال #سنگین و بدنش #داغ شد. یاد اون روز افتاد.
شانا گفت: «کال سر تو شرط نبست. من بستم.»
کال یه اسکناس ده دلاری از جیبش بیرون آورد و روی اسکناسهای پنج دلاری شانا گذاشت و گفت: «تو بردی.» و به سمت مین خم شد.
مین گفت: «آره تو راست میگی کال بیگناهه...» ولی با خم شدن کال به سمتش، حرفش نصفه موند.
چشمهاش گشاد و #لبهاش از هم باز شد و گفت: «هی...» و همون لحظه لبهای کال روی لبهاش قرار گرفت.
https://t.me/joinchat/AAAAAEkHE8XqoZgpG5g2XQ
#بزرگسال #عاشقانه #طنز
شانا دو اسکناس پنج دلاری از جیبش بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت و گفت: «سر ده دلار باهات #شرط میبندم که نمیتونی دوباره #بوسش کنی.»
کال گفت: «با من از این شوخیها نکن.» و به #بلایی فکر کرد که اگه سعی میکرد مین رو ببوسه، سرش میاومد. گفت: «بعدشم، شرط نمیبندم.»
شانا سرش رو کج کرد و گفت: «خیلی خب. پس سر ده دلار باهات شرط میبندم که میتونی همینجا بوسش کنی.»
کال گفت: «چت شده؟ از کی تا حالا #منحرف شدی و میخوای بوسه دو نفر دیگه رو تماشا کنی؟»
صدای مین از پشت سر کال بلند شد و جفتشون رو ترسوند: «فکر میکردم قراره دیگه هیچوقت روی من شرط نبندی.»
کال به صورت خشمگین مین نگاه کرد. لب پایینش با ناراحتی جلو اومده بود و به کال یادآوری کرد که باید از مین فاصله بگیره.
کال گفت: «من همچین حرفی نزدم. بعدشم، چی باعث شده فکر کنی که من...»
مین گفت: «جفتتون به من خیره شده بودید و پول روی پیشخوانه. قبلا هم چنین #صحنهای رو دیدم.» چشمهاش از شدت خشم تیره شده بود و به کال چشمغرّه میرفت. نفس کال #سنگین و بدنش #داغ شد. یاد اون روز افتاد.
شانا گفت: «کال سر تو شرط نبست. من بستم.»
کال یه اسکناس ده دلاری از جیبش بیرون آورد و روی اسکناسهای پنج دلاری شانا گذاشت و گفت: «تو بردی.» و به سمت مین خم شد.
مین گفت: «آره تو راست میگی کال بیگناهه...» ولی با خم شدن کال به سمتش، حرفش نصفه موند.
چشمهاش گشاد و #لبهاش از هم باز شد و گفت: «هی...» و همون لحظه لبهای کال روی لبهاش قرار گرفت.
https://t.me/joinchat/AAAAAEkHE8XqoZgpG5g2XQ