#پارت۶٠
#خونبراینور
نورا:
صدای افرادش را میشنیدم که در حال صدا کردنش هستند و کاش به جهنم میپوست و هرگز برنمیگشت!
حرصی ملحفهی تخت را در مشت گرفتم و با نفس های عمیق تلاش کردم تا خودم را آرام نگه دارم.
میخواستم نرمال رفتار کنم، نمیشد.
میخواستم از درِ صلح و دوستی وارد شوم تا شاید بتوانم روزنهای هر چند کوچک به دنیای بیرون پیدا کنم اما باز هم نمیشد!
عملناً در این خانهی لعنتی زندانی شده بودم و فریادرسی نبود.
تمام امیدم به این بود که از طریق نگهابان ها متوجه شدم مردک شیطان صفت هنوز زن عمو آماندا را نکشته است.
اینکه او هم احتمالا شرایطی شبیه من را داشت و اینکه اگر پدر و مادرم برمیگشتند و متوجه نبود سه نفرمان میشدند، قطعاً به اوضاع مشکوک شده و اقدامی میکردند.
این ها جملاتی بودند که هر روز خودم را با آن ها آرام و تلاش میکردم تا از رخت خواب بلند شوم.
امید واهی، کلمات انگیزشی مثبت و مدیتیشن کردن های طولانی... از همه خسته شده بودم.
دستی به صورتم کشیدم و به سمت آینه قدی اتاق رفتم.
دیگر خبری از برق چشمانم نبود و اشک آرام صورت سرخ شدهام را خیس میکرد.
مامان و بابا هرگز در کل زندگیام اجازه نداده بودند بخاطر هیچ چیزی تحقیر و یا ناراحت شم اما در این خانه، همه چیز به شکل دیگری بود!
زندگی اینجا به گونهای دیگر میچرخید اما اگر فکر میکردند میتوانند مرا در خود له کنند، نشانشان میدادم که دنیا دست کیست!
@Leeilonroman
#خونبراینور
نورا:
صدای افرادش را میشنیدم که در حال صدا کردنش هستند و کاش به جهنم میپوست و هرگز برنمیگشت!
حرصی ملحفهی تخت را در مشت گرفتم و با نفس های عمیق تلاش کردم تا خودم را آرام نگه دارم.
میخواستم نرمال رفتار کنم، نمیشد.
میخواستم از درِ صلح و دوستی وارد شوم تا شاید بتوانم روزنهای هر چند کوچک به دنیای بیرون پیدا کنم اما باز هم نمیشد!
عملناً در این خانهی لعنتی زندانی شده بودم و فریادرسی نبود.
تمام امیدم به این بود که از طریق نگهابان ها متوجه شدم مردک شیطان صفت هنوز زن عمو آماندا را نکشته است.
اینکه او هم احتمالا شرایطی شبیه من را داشت و اینکه اگر پدر و مادرم برمیگشتند و متوجه نبود سه نفرمان میشدند، قطعاً به اوضاع مشکوک شده و اقدامی میکردند.
این ها جملاتی بودند که هر روز خودم را با آن ها آرام و تلاش میکردم تا از رخت خواب بلند شوم.
امید واهی، کلمات انگیزشی مثبت و مدیتیشن کردن های طولانی... از همه خسته شده بودم.
دستی به صورتم کشیدم و به سمت آینه قدی اتاق رفتم.
دیگر خبری از برق چشمانم نبود و اشک آرام صورت سرخ شدهام را خیس میکرد.
مامان و بابا هرگز در کل زندگیام اجازه نداده بودند بخاطر هیچ چیزی تحقیر و یا ناراحت شم اما در این خانه، همه چیز به شکل دیگری بود!
زندگی اینجا به گونهای دیگر میچرخید اما اگر فکر میکردند میتوانند مرا در خود له کنند، نشانشان میدادم که دنیا دست کیست!
@Leeilonroman