درود بر دوستان عزیز ، هموندان ارجمند!
شاد و تندرست باشید!
امروز صبح سری به فیس بوک زدم، در یادآوری خاطرات گذشته مطلبی از یازده سال پیش را یادآوری کرده بود، بد ندیدم که بخشی از آن را با شما به اشتراک بگذارم :
"
دیشب در جلسه انجمن شاهنامه گچساران،معرفی کتاب داشتم : جنگنامه کهگیلویه
داشتم توضیح میدادم که این کتاب شرح سه واقعه است:داستان نخست که درسال 1273ه.ق اتفاق افتاده و روایت کشته شدن اله کرمخان باوی و پسرش محمدعلی خان سِه سُوار است،قتلی که با نقشه حاکم وقت کهگیلویه،شجاع الملک نوری شیرازی و به همراهی خداکرمخان بویراحمدی صورت گرفته بود، همان خانی که بویراحمد را از معادلات محلی خارج کرد و وارد معادلات منطقه ای نمود،از قشقایی باج می گرفت و بختیاری را میچاپید.
پرنده خیالم به پرواز درآمد،محمدعلی خان پسر اله کرمخان بود و جوانی رشید و سوارکاری معروف،رابطه عاشقانه این جوان و اسبش شهرت داشت،نام اسب سیاه(سِه) فقط برازنده این اسب بود و سِه سُوار،لقب آن جوان رشید!با کشته شدن خان و پسرش،اسب سیاه و وفادار،فاصله ای طولانی(بیش از صدکیلومتر) را پیمود تا جنازه صاحبش را به منزلگه،قلعه باشت،برساند،همان قلعه ای که بارون دوبد،سیاح و دیپلمات معروف روس، آنرا به قلاع بارونهای فئودال قدیم اروپا تشبیه کرده بود و درش بر خوان مهمانوازی اله کرمخان نشسته بود و تا دیر وقت به پرچانگی و نقل تاریخ دشمنی کینه توزانه این کوه نشینان گوش فراداده بود.
بر همین خوان،میرزا فتاح خان گرمارودی،عامل خوش انصاف قجری نیز به میهمانی نشسته بود،هرچند که در سفرنامه اش رنجیدگی خاطرش را از اقتدار خان باوی رابیان نموده بود و میرزا سلطان منصور خان بهبهانی حاکم کهگیلویه را به سبب پیوند سببی با خان باشت نکوهش کرده بود. همان حاکمی که خاندانش با حکام فارس و دربار قجر پیوند خانوادگی داشت.
کشته شدن خان و پسرش،زنان ایل را عزادار کرد و شروه های آنان بعد از گزار سالها هنوز به گوش میرسد:
سه پلم!جون دلم!پا د و مازه!
یه تشی من جیگرم وابی برازه!
....
سه پلم!جون دلم!یالت چویلم!
لهشمه بی خوت بووه سی خاک ایلم!
"اسب سیاه شانه پهنم،ای جان و دلم،بر بلندای تپه ها سم بکوب،که آتش در دلم فواره می کشد! ای اسب سیاه شانه پهنم!ای جان و دلم! ای یالهایت چویل من! جنازه ام را به خاک ایلم ببر!
پرنده خیالم گریان شد، اما خیال قرار نداشت،بالهایش را گشوده تر کرد و همچنان بر بلندای تاریخ اوج میگرفت،با چشم خود چه نادیده ها که ندید! چه ستمها و ناروایی ها،چه غارتها و چپاولها،چه عزاها و ماتمها و چه...
به:نادر عسکری و حسن بهرامی
۱۳۹۲/۰۷/۲۴ عید قربان،گچساران"
#مهدیخادمیانزیدونی
@kohgilo
شاد و تندرست باشید!
امروز صبح سری به فیس بوک زدم، در یادآوری خاطرات گذشته مطلبی از یازده سال پیش را یادآوری کرده بود، بد ندیدم که بخشی از آن را با شما به اشتراک بگذارم :
"
دیشب در جلسه انجمن شاهنامه گچساران،معرفی کتاب داشتم : جنگنامه کهگیلویه
داشتم توضیح میدادم که این کتاب شرح سه واقعه است:داستان نخست که درسال 1273ه.ق اتفاق افتاده و روایت کشته شدن اله کرمخان باوی و پسرش محمدعلی خان سِه سُوار است،قتلی که با نقشه حاکم وقت کهگیلویه،شجاع الملک نوری شیرازی و به همراهی خداکرمخان بویراحمدی صورت گرفته بود، همان خانی که بویراحمد را از معادلات محلی خارج کرد و وارد معادلات منطقه ای نمود،از قشقایی باج می گرفت و بختیاری را میچاپید.
پرنده خیالم به پرواز درآمد،محمدعلی خان پسر اله کرمخان بود و جوانی رشید و سوارکاری معروف،رابطه عاشقانه این جوان و اسبش شهرت داشت،نام اسب سیاه(سِه) فقط برازنده این اسب بود و سِه سُوار،لقب آن جوان رشید!با کشته شدن خان و پسرش،اسب سیاه و وفادار،فاصله ای طولانی(بیش از صدکیلومتر) را پیمود تا جنازه صاحبش را به منزلگه،قلعه باشت،برساند،همان قلعه ای که بارون دوبد،سیاح و دیپلمات معروف روس، آنرا به قلاع بارونهای فئودال قدیم اروپا تشبیه کرده بود و درش بر خوان مهمانوازی اله کرمخان نشسته بود و تا دیر وقت به پرچانگی و نقل تاریخ دشمنی کینه توزانه این کوه نشینان گوش فراداده بود.
بر همین خوان،میرزا فتاح خان گرمارودی،عامل خوش انصاف قجری نیز به میهمانی نشسته بود،هرچند که در سفرنامه اش رنجیدگی خاطرش را از اقتدار خان باوی رابیان نموده بود و میرزا سلطان منصور خان بهبهانی حاکم کهگیلویه را به سبب پیوند سببی با خان باشت نکوهش کرده بود. همان حاکمی که خاندانش با حکام فارس و دربار قجر پیوند خانوادگی داشت.
کشته شدن خان و پسرش،زنان ایل را عزادار کرد و شروه های آنان بعد از گزار سالها هنوز به گوش میرسد:
سه پلم!جون دلم!پا د و مازه!
یه تشی من جیگرم وابی برازه!
....
سه پلم!جون دلم!یالت چویلم!
لهشمه بی خوت بووه سی خاک ایلم!
"اسب سیاه شانه پهنم،ای جان و دلم،بر بلندای تپه ها سم بکوب،که آتش در دلم فواره می کشد! ای اسب سیاه شانه پهنم!ای جان و دلم! ای یالهایت چویل من! جنازه ام را به خاک ایلم ببر!
پرنده خیالم گریان شد، اما خیال قرار نداشت،بالهایش را گشوده تر کرد و همچنان بر بلندای تاریخ اوج میگرفت،با چشم خود چه نادیده ها که ندید! چه ستمها و ناروایی ها،چه غارتها و چپاولها،چه عزاها و ماتمها و چه...
به:نادر عسکری و حسن بهرامی
۱۳۹۲/۰۷/۲۴ عید قربان،گچساران"
#مهدیخادمیانزیدونی
@kohgilo