💥💫💥💫💥💫
#پارت_779
#خانزاده_هوسباز
بیتا روبرومون نشسته بود و حسابی روی مخ من بود دوست داشتم یه بلایی سرش بیارم اما داشتم خودم رو کنترل میکردم نمیدونم چقدر گذشته بود که بابا اسمم رو صدا زد :
_ پریزاد
نگاهم رو بهش دوختم ؛
_ جان
_ چیشده چرا انقدر ساکت هستی ؟
نمیدونستم چ جوابی باید بهش بدم و همین داشت باعث ناراحتی من میشد ، قلبم حسابی به درد اومده بود
_ چیزی نیست همینطوری
صدای بیتا بلند شد :
_ شاید بودن من اذیتش کنه
لابد توقع داشت بابا الان هم مثل مامان یه چیزی بار من کنه خیره به بابا شدم ک خیلی خونسرد جواب داد :
_ شاید
بیتا حسابی جا خورد لابد توقع نداشت بابا همچین چیزی بهش بگه
لبخندی روی لبم نشست ک دستم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ میخوای امروز با من بیا شرکت
_ ن بابا اینجا راحتم
_ باشه پس من میرم کاری داشتی باهام تماس بگیر
_ چشم
بعدش بابا گذاشت رفت خیلی خوشحال شده بودم چون بابا پشت من بود رفتارش مثل مامان نبود ، بیتا ک با رفتن بابا جرئتش بیشتر شده بود پرسید :
_ راستی نور کجاست پس ؟
مامان جوابش رو داد :
_ روستا
خیره به من شد :
_ با تو مشکلی نداره ؟
_ فکر نمیکنی تو مسائلی ک بهت مربوط نیست داری دخالت میکنی ؟
_ وا من ک چیز بدی نگفتم این همه ناراحت شدی
ساکت شد میدونست حسابی قرار هست بهش بربخوره بخاطر اتفاق هایی ک افتاده بود ، حقش بود تا یاد بگیره حد خودش رو متوجه بشه چون مامان بهش رو میداد قرار نبود انقدر پرو بشه ...
#پارت_779
#خانزاده_هوسباز
بیتا روبرومون نشسته بود و حسابی روی مخ من بود دوست داشتم یه بلایی سرش بیارم اما داشتم خودم رو کنترل میکردم نمیدونم چقدر گذشته بود که بابا اسمم رو صدا زد :
_ پریزاد
نگاهم رو بهش دوختم ؛
_ جان
_ چیشده چرا انقدر ساکت هستی ؟
نمیدونستم چ جوابی باید بهش بدم و همین داشت باعث ناراحتی من میشد ، قلبم حسابی به درد اومده بود
_ چیزی نیست همینطوری
صدای بیتا بلند شد :
_ شاید بودن من اذیتش کنه
لابد توقع داشت بابا الان هم مثل مامان یه چیزی بار من کنه خیره به بابا شدم ک خیلی خونسرد جواب داد :
_ شاید
بیتا حسابی جا خورد لابد توقع نداشت بابا همچین چیزی بهش بگه
لبخندی روی لبم نشست ک دستم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ میخوای امروز با من بیا شرکت
_ ن بابا اینجا راحتم
_ باشه پس من میرم کاری داشتی باهام تماس بگیر
_ چشم
بعدش بابا گذاشت رفت خیلی خوشحال شده بودم چون بابا پشت من بود رفتارش مثل مامان نبود ، بیتا ک با رفتن بابا جرئتش بیشتر شده بود پرسید :
_ راستی نور کجاست پس ؟
مامان جوابش رو داد :
_ روستا
خیره به من شد :
_ با تو مشکلی نداره ؟
_ فکر نمیکنی تو مسائلی ک بهت مربوط نیست داری دخالت میکنی ؟
_ وا من ک چیز بدی نگفتم این همه ناراحت شدی
ساکت شد میدونست حسابی قرار هست بهش بربخوره بخاطر اتفاق هایی ک افتاده بود ، حقش بود تا یاد بگیره حد خودش رو متوجه بشه چون مامان بهش رو میداد قرار نبود انقدر پرو بشه ...