❌#عشق_گذشته_من
#قسمت_اول
زودتر از بابا و افسانه به خانه برگشتم ، مراسم حنابندان ساده و جمع و جوري براي
فرزانه گرفته شده بود که زمان برگزاري اش بیش ازحد توان من بود .ماشین را جلوي درب
پارکینگ متوقف کردم ، ریموت را زدم و به درب پارکینگ که با آهستی باز میشد خیره
شد که ضربه اي به شیشه ماشین زده شد ...آنقدر در فکر و خیال خودم بودم که با ضربه
اي که به شیشه خورد شوکه شدم.
با دیدن مردي که دور دهان خود شالگردن پیچیده بود و کلاه پشمی بزرگ بر سر
داشت جیغ کوتاهی کشیدم و دستانم را از ترس روي دهانم نگه داشتم ،
به سمت شیشه ماشین خم شد و با انگشت اشاره اش ضربه اي دیگر به زد...
چشم هایش مثل دو خط موازي روي هم کش آمدند ، میخندید؟
با ترس کمی شیشه را پایین دادم و به امید اینکه گدا باشد ، دو هزار تومنی که روي
داشبور ماشین بود را به سمت شیشه بردم
_بیا آقا ، بیشتر همراهم نیست.
حالا دیگر چشم هایش مثل دو خط موازي نبودند و به دایره اي بزرگ تبدیل شده
بودند.
دستش را به سمت شالگردن برد و آن را پایین کشید..پیش از اینکه در ذهنم دنبال
این خنده ها باشم گفت
_به من میاد گدا باشم؟
شیشه را بیشتر پایین دادم و سرم را بیرون بردم...صاحب آن خنده هارا میشناختم !
_احمد تویی؟!لبخند پلک هایش را باز و بسته کرد و حرفم را اصلاح کرد
_احمد رضا!!
اداي مادرش افسون را در می آورد ، هربار که به جاي تلفظ اسم کامل احمد رضا
او را احمد صدا میزدم عصبانی میشد
_تو چرا بی خبر میاي و بی خبر میري؟
چمدانش را روي صندلی عقب گذاشت و سوار شد
_به قول تو اقتضاي سنمه ، مگه نه؟
جا افتاده تر شده بود ، کمی کنار شقیقه هایش سفید بود ، اول فکر کردم برف است
که روي سرش نشسته اما وقتی ماشین را در پارکینگ بردم و در محیط روشن پارکینگ
با دقت بیشتري نگاهش کردم ، آن سفیدي ها از برف نبود...
چمدان هایش را داخل اسانسور گذاشتیم ...پیش از رسیدن به طبقه ي خانه دستم
را به سمت موهایش بردم و بهمشان ریختم ، باور نمیکردم این سفیدي ها رد پاي برف
نباشد...
_سفید کردي؟ مد اون ور آبه من ازش بی خبر بودم؟!
پشتش به آینه بود که برگشت به سمت آینه ، به تصویر خودش در آینه نگاه کرد و
به موهاي کوتاهش که بهم ریخته شده بود دست کشید
_بابا احمدم همینطور بود ، ارثیه...
کنارش ایستادم و در حالی که از آینه ي آسانسور به چشمانش نگاه میکردم با
شیطنت گفتماینو به کسی بگو که خبر از سن و سالت نداشته باشه ، حاج احمد!!
پیش از اینکه جوابم را بدهد در آسانسور باز شد و هر دو با چمدان هاي سنگین
احمد بیرون آمدیم.
چمدان ها را به دست خودش سپردم ، براي تعویض لباس ها و شستن آرایش به
اتاقم رفتم ،حتم داشتم مثل سال ها پیش ، بار اولی که احمد به خانه مان سر زده و بی
خبر آمد ، افسانه خوشحال خواهد شد .
هرچه فکر کردم که چرا آمد و چرا رفت چیزي به خاطر نداشتم ، از آن سال و اتفاق
هاي سرد و غم انگیزش چیزي از احمد به خاطر نمی آوردم.
بلوز و شلوار مشکی ام را به تن کردم و موهایم را دم اسبی بستم.
سفیدي چشم هایم به قرمزي میزد ..اثرات زدن ریمل و رعایت نکردن حساسیت
چشم هایم بود.
در اتاقم را قفل کردم و بیرون رفتم .
🛑همراهان گرامی رمان صیغه اجباری فردا ساعت 22 گذاشته میشود
#قسمت_اول
زودتر از بابا و افسانه به خانه برگشتم ، مراسم حنابندان ساده و جمع و جوري براي
فرزانه گرفته شده بود که زمان برگزاري اش بیش ازحد توان من بود .ماشین را جلوي درب
پارکینگ متوقف کردم ، ریموت را زدم و به درب پارکینگ که با آهستی باز میشد خیره
شد که ضربه اي به شیشه ماشین زده شد ...آنقدر در فکر و خیال خودم بودم که با ضربه
اي که به شیشه خورد شوکه شدم.
با دیدن مردي که دور دهان خود شالگردن پیچیده بود و کلاه پشمی بزرگ بر سر
داشت جیغ کوتاهی کشیدم و دستانم را از ترس روي دهانم نگه داشتم ،
به سمت شیشه ماشین خم شد و با انگشت اشاره اش ضربه اي دیگر به زد...
چشم هایش مثل دو خط موازي روي هم کش آمدند ، میخندید؟
با ترس کمی شیشه را پایین دادم و به امید اینکه گدا باشد ، دو هزار تومنی که روي
داشبور ماشین بود را به سمت شیشه بردم
_بیا آقا ، بیشتر همراهم نیست.
حالا دیگر چشم هایش مثل دو خط موازي نبودند و به دایره اي بزرگ تبدیل شده
بودند.
دستش را به سمت شالگردن برد و آن را پایین کشید..پیش از اینکه در ذهنم دنبال
این خنده ها باشم گفت
_به من میاد گدا باشم؟
شیشه را بیشتر پایین دادم و سرم را بیرون بردم...صاحب آن خنده هارا میشناختم !
_احمد تویی؟!لبخند پلک هایش را باز و بسته کرد و حرفم را اصلاح کرد
_احمد رضا!!
اداي مادرش افسون را در می آورد ، هربار که به جاي تلفظ اسم کامل احمد رضا
او را احمد صدا میزدم عصبانی میشد
_تو چرا بی خبر میاي و بی خبر میري؟
چمدانش را روي صندلی عقب گذاشت و سوار شد
_به قول تو اقتضاي سنمه ، مگه نه؟
جا افتاده تر شده بود ، کمی کنار شقیقه هایش سفید بود ، اول فکر کردم برف است
که روي سرش نشسته اما وقتی ماشین را در پارکینگ بردم و در محیط روشن پارکینگ
با دقت بیشتري نگاهش کردم ، آن سفیدي ها از برف نبود...
چمدان هایش را داخل اسانسور گذاشتیم ...پیش از رسیدن به طبقه ي خانه دستم
را به سمت موهایش بردم و بهمشان ریختم ، باور نمیکردم این سفیدي ها رد پاي برف
نباشد...
_سفید کردي؟ مد اون ور آبه من ازش بی خبر بودم؟!
پشتش به آینه بود که برگشت به سمت آینه ، به تصویر خودش در آینه نگاه کرد و
به موهاي کوتاهش که بهم ریخته شده بود دست کشید
_بابا احمدم همینطور بود ، ارثیه...
کنارش ایستادم و در حالی که از آینه ي آسانسور به چشمانش نگاه میکردم با
شیطنت گفتماینو به کسی بگو که خبر از سن و سالت نداشته باشه ، حاج احمد!!
پیش از اینکه جوابم را بدهد در آسانسور باز شد و هر دو با چمدان هاي سنگین
احمد بیرون آمدیم.
چمدان ها را به دست خودش سپردم ، براي تعویض لباس ها و شستن آرایش به
اتاقم رفتم ،حتم داشتم مثل سال ها پیش ، بار اولی که احمد به خانه مان سر زده و بی
خبر آمد ، افسانه خوشحال خواهد شد .
هرچه فکر کردم که چرا آمد و چرا رفت چیزي به خاطر نداشتم ، از آن سال و اتفاق
هاي سرد و غم انگیزش چیزي از احمد به خاطر نمی آوردم.
بلوز و شلوار مشکی ام را به تن کردم و موهایم را دم اسبی بستم.
سفیدي چشم هایم به قرمزي میزد ..اثرات زدن ریمل و رعایت نکردن حساسیت
چشم هایم بود.
در اتاقم را قفل کردم و بیرون رفتم .
🛑همراهان گرامی رمان صیغه اجباری فردا ساعت 22 گذاشته میشود